آن اولش برایش نوشته بود ما همه در یک راه گم شدیم و من حس کردم چه همین همه حرفهاست.
دیروز بعد از مدتها جرات کردم حرفش را با کسی بزنم. به مادرم گفتم. اولش چنان خونسرد و آرام بودم که خودم هم گمان کردم دیگر توانستهام از پس یک ماه انکار مدیریتش کنم ولی بعد وقتی خواستم بگویم دعا کن برایش، برایمان؛ بغضم گرفت، صدایم در گلو شکست، او هم که باهوش و بلد، به رویم نیاورد هیچ که فهمیده فقط موقع خداحافظی گفت خیالم راحت باشد که خیلی به خودت سخت نمیگیری؟ گفتم راحت باشد. واقعا هم سخت نمیگیرم ولی برابر درد آدم همیشه بیدفاع است، میدانی که...
شیراز که بودم، موقع پرسه زدن دیدم تابلویی سر خیابانی هست که ادعا میکند مقبره شیخ روزبهان آنجاست، اولش فکر کردم دارد درباره روزبهان دیگری حرف میزند نه نویسنده عبهر العاشقین بعد جستجو کردم دیدم خودش است. رفتم سمت مقبره و قفل و بسته یافتمش. همان پشت در ایستادم و دل دادم به شیخ. گفتم ببین اسفند دو سال پیش بولحسن دردم را برداشت، امسال قسمتم تو شدهای، من او را از تو میخواهم، به ما بازش بده، پای دلسوختهمان بایست، رهایمان نکن...بعد نور صورتم را روشن کرد یا دلم خواست که فرض کنم این طور شده است.
برابر آن امامزاده کوچک مسجد نصیر اما از چیزی دیگری حرف زدم. خالصترین بودم برای چند لحظه، آنقدر خالص و مخلص که بتوانی پشت هر گفته و ناگفتهات را ببینی.آنجا که به تمامی باطن بودم و جان، دیدمت که چطور در بطن هر رنج و هر شادی منی. بذری هستی که اندوه و شوق از تو اوج میگیرد، بزرگ میشود. با تو تن زمین را دوست میدارد با تو روح رفیق میشود با آسمان...با تو.
آن اخرش برایش نوشته بود ما همه عمر برمیگردیم اما در خیال خود رفتهایم.
No comments:
Post a Comment