Monday, September 7, 2009

دربان دوزخ

آدم در کشف و شهود های درونی اش می رسد به آنجا که دریابد نیمه تاریکش تا چه حد شبیه کسانی است که در زندگی رنجش داده اند...انگار زندگی آدم هایی را می کارد در زندگیت تا ترکت کنند،رنجت دهند و هم-آغوش عذابت سازند تا درک کنی چه قابلیت عظیمی برای وارد ساختن رنج به دیگران داری و حتی بد تر از آن، با اسیر نیمه تاریک خود شدن، تا چه پایه به دیگران صدمه زده ای...می دانی می رسی به اینجا  در سفر درونیت، که ناگهان انگار درهای دوزخ به رویت باز می شود، که می فهمی هر رنجی که به تو رسیده از خودت بوده...که جهان بیرون آیینه تمام نمای درون توست...آدم اینها را می خواند بارها و بارها، می شنود و فکر می کند فهمیده، اما شهودش چیز دیگریست، شهودش ممکن است یک روز صبح تابستانی وقتی داری خیابان مستوفی را نرم نرم گز می کنی تا خودت را برسانی محل کارت، گریبانگیرت شود و تو ناگهان همانجا با دربان دوزخ روبرو شوی که درهای جهنم را به رویت گشوده و با ملاحت لبخند می زند...حیرتا که دربان دوزخ زیباست!

8 comments:

  1. حرف حساب جواب نداره...نمی دونم  چرا دلم نمی خواد توضیح بدم با اینکه یه مطلب جالب یادم اومده!

    ReplyDelete
  2. اومممم....اول صبحی این چی بود گذاشتی کمه کم تا شب ادم با خودش دست به یقه میشه.
    همون جمله ی اول فرناز

    ReplyDelete
  3. سخته فهمیدنش خب...فقط اون اولش که چقدر نیمه تاریک ما شبیه آنهایی میشه که عذابمان داده اند خیلی خیلی خیلی دردناک اما قشنگ بود

    ReplyDelete
  4. خوب ساده است امیر ، من از همین ادمها چیزهایی یاد میگیرم.

    ReplyDelete
  5. خوب این اصلا منصفانه نیست که این همه پست خوب هی پشت سر هم یه جا ردیف بشه آخه!  

    ReplyDelete
  6. دربان دوزخ زیباست؟؟ هراس یعنی همین آدم از خودش که نمی تونه پا به فرار بگذاره... دست کم ته این رنج ها جهنم درونیه شاید...یعنی این پست یهو میشه شرح حال درونی بعد می شه هم ذات پنداری بعد می شه یه روز...

    ReplyDelete
  7. اگه خواب مونده باشی , با این وجود یواش یواش آماده شی و یواش یواش خیابون ملاصدرا رو قدم بزنی و آفتاب همین طوری بتابه و بتابه و اونوقت نفهمی دقیقا چه حسیه که میخوای خودت رو از دستش قایم کنی و اصلا دوزخ و دربونش و اینا رو نبینی چی داداشی؟

    ReplyDelete