در خبر است که حضرات، وبلاگنویس زندهای را بردهاند و وبلاگنویس مردهای را تحویل دادهاند: از ستار بهشتی حرف میزنم. احتمالن در یک سلول نیمه تاریک از او به شدت بازجویی فنی به عمل آوردهاند و هی خواستهاند که حرف بزند... حرف بزن حرف بزن حرف بزن ... و هیچ کس نبود که برادران رشیدمان را توجیه کند بابا جان ما اگر بلد بودیم حرف بزنیم که وبلاگ نمینوشتیم. ما از زور حرف نزدن پناه آوردهایم به کلمات مکتوب، به این گوشهء وبلاگ. خلاصه آنقدر فن به کار بردهاند و اینقدر حرف نزده که ستار بهشتی مرد. به همین راحتی و به همین تلخی.ء
حالا من فقط دردم این است که ما باید چه بکنیم که دست از سرمان بردارید: آمدهایم وسط خیابان؟ مزاحم مازراتی سوار شدنتان هستیم؟ در اعتراض به سقوط ارزش پول ملی به یک سوم، جنبش اشغال وال استریت راه انداختیم؟ چه کار مگر می کنیم جز نهایتن غر زدن؟ یعنی برای حضرات با بصیرت تحمل غر انقدر سخت است که بخاطرش آدم میکشند؟
حالا ما به جهنم؛ برای دولت مهرورز چرا دردسر درست میکنید. وسط این بلوای تحریم و سوال و اینها؛ درست بود بزنید کسی را بکشید که حکومت گرفتار شود؟مگر نمیدانید تجربهء تاریخی نشان داده هر کس در زندان یکی از ماها را بکشد سریع باید ارتقا گرفته به ریاست سازمانی منصوب شود؟ الان با این وضع کسر بودجه حاکمیت باید یک تامین اجتماعی دیگر بسازد تا رییس جدید از ارتقای مقامش لذت ببرد. وجدانی این رفتار با دولت درست است؟انصافتان را شکر
پی نوشت: یک بار نمایشگاه کتابی بود در پارک ملت. میان کتابها عنوانی را یافتم که برایم جالب بود«شیعه چه می گوید، چه میخواهد» کتاب را ورق زدم و گذاشتم سر جایش. مسوول ارزشی غرفه اصرار کرد که بخر. به شوخی گفتم این را باید بیرون از مرزهای ایران بفروشید چون ما در ایران با گوشت و پوستمان حس کردهایم که شیعه چه میخواهد. ترش کرد و گفتگو تمام شد. این روزها وقتی بلندگوهای حاکمیت اصرار دارند حکومت عدل علی را یاداوری کنند دیگر شوخی آن روزم باورم شده که شیعه واقعن همین را میگوید و همین را میخواهد
No comments:
Post a Comment