گاهی خشم صاحب من میشود. انگار کن که گردبادی تازیانه زده باشد بر دریا و ستونی از آب ویرانگر و سرکش، بودن را به چالش بکشد. این وقتها بیمنطق میشوم بشکهء باروتیم در انتظار انفجار و وای به حال خدازدهای که در این احوال مصاحب من باشد... ظهر چنان خشمگین شدم که میتوانستم آدم بکشم. مقصر در دسترس نبود و دیدم که چقدر غیر منصفانه است این شرایط را ادامه دادن. شرکت را تعطیل کردم، بچهها را فرستادم خانه و الان مثل کوه آتشفشان نشستهام اینجا در انتظار مقصر...چه عشرتی کنیم با هم
میگم امیرحسین جان، میخوای ما امروز مزاحم نشیم، ها؟
ReplyDeleteزبانم ودیعهی خشمی است که از سر جنون میوزد...
ReplyDelete