Tuesday, November 20, 2012

خشم

گاهی خشم صاحب من می‌شود. انگار کن که گردبادی تازیانه زده باشد بر دریا و ستونی از آب ویرانگر و سرکش، بودن را به چالش بکشد.  این وقتها بی‌منطق می‌شوم بشکهء باروتیم در انتظار انفجار و وای به حال خدازده‌ای که در این احوال مصاحب من باشد... ظهر چنان خشمگین شدم که می‌توانستم آدم بکشم. مقصر در دسترس نبود و دیدم که چقدر غیر منصفانه است این شرایط را ادامه دادن. شرکت را تعطیل کردم، بچه‌ها را فرستادم خانه و الان مثل کوه آتشفشان نشسته‌ام اینجا در انتظار مقصر...چه عشرتی کنیم با هم

2 comments:

  1. میگم امیرحسین جان، میخوای ما امروز مزاحم نشیم، ها؟

    ReplyDelete
  2. زبانم ودیعه‌ی خشمی است که از سر جنون می‌وزد...

    ReplyDelete