آدم چه مستعد است به هیولاهایی که مسخرهشان میکرده تبدیل شود. رییسی داشتم که هر وقت کارمندی میامد و میگفت میخواهد از شرکت برود، کمر به قتلش میبست. همیشه دستش میانداختم که بابا نمیخواد اینجا کار کنه قتل که نکرده...حالا امروز مچ خودم را گرفتم که ایضن بهبه
دخترک هنوز دانشجو بود که استخدامش کردیم . ظرف سه ماه اول کارش راندمانش حدودن صفر بود اما بعد که راه افتاد خوب نیرویی شد. هوایش را داشتم چه از لحاظ درآمدی و چه موقعیت شغلی ، متناسب با تلاشی که میکرد در سطح بضاعت حمایتش کردم. امروز آمده میگوید میخواهد برود، به دلیل جسمی که نمیشود در موردش حرف زد. حس اولیه درونیم مورد خیانت واقع شدن بود. چنان خشمگین شدم که تقریبن از اتاق بیرونش کردم
حالا چند نفس عمیق کشیدهام، یاد خاطره رییس سابق افتاده، خندهام گرفته که چه شبیه همو رفتار کردم که همیشه مورد استهزایم بود و آمادهام که درسهایم را یاد بگیرم: هرگز نیروی بیتجربه استخدام نکن مگر وقتی تعهدات کافی از او گرفته باشی که دوسال
با تو کار میکند... حالا دارم آماده میشوم که با لبخند بروم بهش بگویم ممنون بابت همهء ایام خوب همکاری و هر جا که هستی دلت خوش
No comments:
Post a Comment