سن هر دویشان روی هم از من کمتر بود.پسرک به زحمت ١۶ سال داشت و دخترک را می شد راحت ١۴-١۵ ساله تصور کرد.دست راست پسر دست چپ دختر را گرفته بود و دختر، ریزخندی به لبش داشت.چهره پسرک از غرور می درخشید چنانکه می شد با خودت تصور کنی این سیخ سیخ ایستادن موهای سرش نه از سشوآر و ژل که از همین شوق فشرده شدن دستش توسط دخترک است...سرحال نبودم اما دیدن این صحنه و آن رضایت معرکه شان از همقدمی با هم، سر شوقم آورد،لبخند زدم!
چه راه درازی در پیش دارند... چه شوق ها چه اشک ها...
ReplyDelete"هیم" ها و "ها" ها و "هی" ها و ..
ReplyDeleteاینجور مواقع است که آدم تو دلش می گه آخی نازی ....
ReplyDeleteبامزست.من معمولا اینجور وقتا نمیتونم خودمو کنترل کنم جلو روشون میگم اخیییییییییییییییی نازیییییییییی!!!!!!!!!!!!!
ReplyDeleteمونده حالا...
ReplyDelete