هر چقدر هم که بدانی کوبای تحت رهبری کاسترو ها یک دیکتاتوری تمام عیار است که در آن آزادی پر بهای آدمی قربانی عدالتی نیم بند شده باز وقتی نامجو می خواند«هی هی سیرا ماسترا /سیرا ماسترای تنها/زخمی پیدا کن مردی را/ که بخواند چه گوارا»...دلت هوایی میشود که کاش آن زمان بود،که کاش یکی از چند ده مردی بودی که همراه فیدل و چه،مسلسل بر دوش و نارنجک به کمر از قایق پیاده میشدی،به سیراماسترا پناه می بردی و علیه دیکتاتوری،علیه باتیستا می جنگیدی...برای آزادی برای عدالت...و با خودت فکر می کنی چه خوب زمانه ای بود عصر فیدل،عصر چه...زمانه غول ها،زمانه آرمان خواهی غمگین زنان و مردانی که به کم،به متوسط دل خوش نمی کردند،زمانه انسان هایی که آدمی را آزاد می خواستند و عشق را زیبنده زیبا ترینان...ببین که چنین روح های بزرگی نویسنده شان لاجرم می شد مارکز،شاعرشان نرودا،آهنگسازشان تئودوراکیس و ترانه سرایشان ویکتور خارا...نگاه می کنی به عصر متوسط های غمگین،به زمانه خودت،به عصری که آرمان خواهی مساوی جنون است، به عصر کوتوله هایی که متوسط بودن آرزویشان است و حسرت می خوری که چرا آن زمان نبودی، همراه فیدل،همراه چه گوارا در پناه سیراماسترا
No comments:
Post a Comment