در را باز می کنم تو پشت دری...باید حدس می زدم وقتی همه دلایل منطقی دنیا را برای امیرت می آورم و باز می شنوم که« نه بیا»،می گویم نمی شود می گوید «پس ما می آییم» شگفتی شادالویی در کار است و دیدنت شادالو بود بیشتر از آن دیدنتان با هم،دستتان که توی دست هم بود،با هم که بودید...شادالو بود،شاد شدم،شادم...خدایمان بخواهد که دوری تان کمتر از کم باشد دوست جان هایم!
اول
ReplyDeleteپس اینجوری واست مهمون میاد...و اینکه هی نباید صبر کرد شاید که از طرف تو دعوت بشه!
ReplyDeleteتا باشه از این دوستهای شادآلود که آدم و شاد کنن.
واسه اون کامنت تو . توی پست نظر بازی.
ReplyDeleteمن سر این قضیه بی منطق می شم!قدیم ها دلم می سوخت (احتمالن الان هم دلم می سوزه)ولی وحشتناک حرص ام و در میاره ...این همه بدبختی داریم بعد هر چی پول در میاد یا می دن اسلحه می خرن یا می دن به اونها!بعدشم خودشون زمین هاشون و فروختن..می خواستن نفروشن!من بد جنس می شم و بی منطق وقتی حرف اونها میاد وسط!
این یه دروغ تاریخیه نازلی که فلسطینی ها زمین هاشون رو فروختن و...
ReplyDeleteزنده باد جمعمان. فقط کمی عذاب وجدان دارم و تا نگویی که آن چند صفحه آخر را نوشتی و تحویلش دادی آرام ندارم.
ReplyDelete