Monday, December 29, 2008

شادی،جایی پشت در

در را باز می کنم تو پشت دری...باید حدس می زدم وقتی همه دلایل منطقی دنیا را برای امیرت می آورم و باز می شنوم که« نه بیا»،می گویم نمی شود می گوید «پس ما می آییم» شگفتی شادالویی در کار است و دیدنت شادالو بود بیشتر از آن دیدنتان با هم،دستتان که توی دست هم بود،با هم که بودید...شادالو بود،شاد شدم،شادم...خدایمان بخواهد که دوری تان کمتر از کم باشد دوست جان هایم!

5 comments:

  1. پس اینجوری  واست مهمون میاد...و اینکه هی نباید صبر کرد شاید که از طرف تو دعوت بشه!
    تا باشه از این دوستهای شادآلود که آدم و شاد کنن.

    ReplyDelete
  2. واسه اون کامنت تو . توی پست نظر بازی.
    من سر این قضیه بی منطق می شم!قدیم ها دلم می سوخت (احتمالن الان هم دلم می سوزه)ولی وحشتناک حرص ام و در میاره ...این همه بدبختی داریم بعد هر چی پول در میاد یا می دن اسلحه می خرن یا می دن به اونها!بعدشم خودشون زمین هاشون و فروختن..می خواستن نفروشن!من بد جنس می شم و بی منطق وقتی حرف اونها میاد وسط!

    ReplyDelete
  3. این یه دروغ تاریخیه نازلی که فلسطینی ها زمین هاشون رو فروختن و...

    ReplyDelete
  4. زنده باد جمعمان. فقط کمی عذاب وجدان دارم و تا نگویی که آن چند صفحه آخر را نوشتی و تحویلش دادی آرام ندارم.

    ReplyDelete