مرا می ترسانید.تا بحال اینطور به ماجرا نگاه نکرده بودم.این جمع شدنتان،این خشم پنهان کلامتان،این رخت سیاه نپوشیده برای آرزوهای بر باد رفته، همه و همه اینها مرا می ترساند.می ترسم از رسیدن به شصت سالگی و می ترسم دستهایم خالی باشند مثل شما...از دست ها حرف می زنم و نه از جیب ها.دست ها... قلب ها... آن همه آرزوی تند و سرکش بیست سالگی،امید ملایم سی سالگی.کو کجاست؟یعنی باید در آن لحن خشمگین پیدایش کنم که فریاد می زد«من مگه چکار کرده بودم که اخراجم کردن»؟شما شش نفر ترساندید مرا.با شما عزیز ترین هایم هستم که شصت ساله اید،رویاهایتان گم شده و تفریح شب نشینی تان، حرف زدن از مردگان همین حوالیست...شما مرا می ترسانید،روح من این یکی را دیگر تاب نمی آورد!
وقتی وبلاگتو چک کردم یه پست جدید دیدم بدون کامنت و بعد شوق نوشتن اولین کامنت.. اما با خوندنش بهتم زد و اونقدر بهتم طولانی شد که یه نفر اومد کامنت گذاشت. هنوز در حیرتم از این همه تلخی و صبح شنبه. پارادوکس عجیبی است
ReplyDeleteمن این یکی را دیگر تاب نمیآورم
ReplyDeleteاینقدر حست را نسبت به خانه پدری می فهمم که نگو و نپرس .
ReplyDeleteتا حدود بسیار زیادی می فهمم چه حسی داری امیر جان
ReplyDeleteیعنی اینویز واقعن اسپم فرستادن به همه فحش شنیدن هایش می ارزد؟فحش رکیک ناموسی ها...
ReplyDeleteمنم میترسم و انگار یه تکهاش تکه مرگش اجتناب ناپذیره شاید هم همهاش منم میترسم خیلی خیلی میترسم
ReplyDelete