Friday, December 19, 2008

لرزیدن چو بید

مرا می ترسانید.تا بحال اینطور به ماجرا نگاه نکرده بودم.این جمع شدنتان،این خشم پنهان کلامتان،این رخت سیاه نپوشیده برای آرزوهای بر باد رفته، همه و همه اینها مرا می ترساند.می ترسم از رسیدن به شصت سالگی و می ترسم دستهایم خالی باشند مثل شما...از دست ها حرف می زنم و نه از جیب ها.دست ها... قلب ها... آن همه آرزوی تند و سرکش بیست سالگی،امید ملایم سی سالگی.کو کجاست؟یعنی باید در آن لحن خشمگین پیدایش کنم که فریاد می زد«من مگه چکار کرده بودم که اخراجم کردن»؟شما شش نفر ترساندید مرا.با شما عزیز ترین هایم هستم که شصت ساله اید،رویاهایتان گم شده و تفریح شب نشینی تان، حرف زدن از مردگان همین حوالیست...شما مرا می ترسانید،روح من این یکی را دیگر تاب نمی آورد! 

6 comments:

  1. وقتی وبلاگتو چک کردم یه پست جدید دیدم بدون کامنت و بعد شوق نوشتن اولین کامنت..  اما با خوندنش بهتم زد و اونقدر بهتم طولانی شد که یه نفر اومد کامنت گذاشت. هنوز در حیرتم از این همه تلخی و صبح شنبه. پارادوکس عجیبی است
     

    ReplyDelete
  2. من این یکی را دیگر تاب نمی‌آورم

    ReplyDelete
  3. اینقدر حست را نسبت به خانه پدری می فهمم که نگو و نپرس .

    ReplyDelete
  4. تا حدود بسیار زیادی می فهمم چه حسی داری امیر جان

    ReplyDelete
  5. یعنی اینویز واقعن اسپم فرستادن به همه فحش شنیدن هایش می ارزد؟فحش رکیک ناموسی ها...

    ReplyDelete
  6. منم می‌ترسم و انگار یه تکه‌اش تکه مرگش اجتناب ناپذیره شاید هم همه‌اش منم می‌ترسم خیلی خیلی می‌ترسم

    ReplyDelete