و بعدش احساس تلخ آزادی می کنی-زیرا آدمی برای شادی به کمی محدودیت محتاج است--می بینی که رهایی از هر حسی و همه جهان مقابل تو گشوده است.همه انتخاب های جهان،همه دیوانگی ها عزیز،جنون های مقدس...رهایی و این رها بودن هم خوشحالت می کند و هم می ترساندت...سردرگمی مه آلودی است که دوستش داری...که دوستش دارم
ام رو ز یه روز سرگردونه.,
ReplyDeleteمنم سرگردونم..از کجا فهمیدی امروزه الهام جان
ReplyDeleteاین گشودگی که تو نوشته ای باید با حس پانزده سالگی قاطی شود.. ببین کی بوده به تو گفته ام. چه فرق دارد که قبل از این پانزده سالگی تو به قدر سی سال بالا پایین رفته ای. چه فرق دارد وقتی حالا وقت هست. وقت بسیار است.
ReplyDelete