Tuesday, December 16, 2008

صبح روز بعد

و بعدش احساس تلخ آزادی می کنی-زیرا آدمی برای شادی به کمی محدودیت محتاج است--می بینی که رهایی از هر حسی و همه جهان مقابل تو گشوده است.همه انتخاب های جهان،همه دیوانگی ها عزیز،جنون های مقدس...رهایی و این رها بودن هم خوشحالت می کند و هم می ترساندت...سردرگمی مه آلودی است که دوستش داری...که دوستش دارم

3 comments:

  1. ام رو ز  یه روز سرگردونه.,

    ReplyDelete
  2. منم سرگردونم..از کجا فهمیدی امروزه الهام جان

    ReplyDelete
  3. این گشودگی که تو نوشته ای باید با حس پانزده سالگی قاطی شود.. ببین کی بوده به تو گفته ام. چه فرق دارد که قبل از این پانزده سالگی تو به قدر سی سال بالا پایین رفته ای. چه فرق دارد وقتی حالا وقت هست. وقت بسیار است.

    ReplyDelete