می دانید چرا هیچ قومی به اندازه مردم آمریکای لاتین چنان دیکتاتوری را توصیف نمی کنند که مو به تنتان راست شود و از قدرت بی نظیر انسان برای خلق شر و شرور بودن متعجب شوید؟چون این مردم در آن پهنه عجیب خدا تجربه همه گونه دیکتاتوری را از سر گذرانده اند.از استعمارگران مسیحی که یکی از غریب ترین نسل کشی های ناگفته تاریخ را بر بومیان آمریکای لاتین تحمیل کردند تا کمونیست های بی خدای کوبا که یک زندان بی منفذ از آن جزیره ساختند،از دیکتاتوری پوپولیستی مثل پرون تا دیکتاتوری نظامی مثل ویدلا،از دیکتاتور- خدایی مثل تروخیو تا بی شمار خونتای نظامی مثل شیلی،مثل پینوشه....این مردم همه جور دیکتاتور دیده اند و همه نوع ظلم را از سر گذرانده اند.یکی به نام خدا قتل عامشان کرده،یکی به نام خلق،یکی به نام میهن
برای همین وقتی پاییز پدر سالار،سور بز یا ناپدید شدگان را می خوانی نفست بند می آید...برای همین وقتی می نشینی پای دیدن اقتباس سینمایی رومن پولانسکی از نمایشنامه مرگ و دوشیزه،نوشته آریل دورفمان،گیج می شوی،حیرت می کنی که انسان،انسان فانی چقدر می تواند شرور باشد و ذهنت می رود به تابستان شوم ۶٧ و ذهنت نمی شود که مقایسه نکند و ذهنت می رود پی آقای میم که عرق می خورد،مست می کرد،ضجه می زد و اسم تک تک آن ادم هایی را می برد که در سال ۶٧ بالا کشیده شدند و آن تصویر کابوس گونه از دمپایی های بی صاحب هر بند و نمی توانی با خودت فکر نکنی که انسان گرگ انسان است و منبع بی پایانی برای شرارت...و این تلخ ترین واقعیت زمانه ماست و مادران پلازا ، مادران خاوران شاهدین این شوکرانند!
No comments:
Post a Comment