Wednesday, December 10, 2008

در انتظار

در حیاط زمستانی


با پرنده ای کوچک بر شانه ام در انتظار تو ایستاده ام


تا از پله ها پایین بیایی و نیمرخ ات را بر مه طالع کنی


تا پرنده ای کوچک از شانه ام برخیزد


و بر گیسوان تو آوازش را بخواند


نه می آیی نه زمستان از سرودن اندوه می ایستد


نه می آیی نه این حیاط کوچک می شود


اکنون


نه صدایی در باغ


نه طنین زمستان در آواز کلاغان نیمروزی زیبا


حیاط زمستانی بی انتهاست


پرنده ای کوچک بر شانه ام می لرزد و تو نیستی


.


.


.


عزیز ترسه-فقط یک لحظه

4 comments:

  1. آدم اشک تو چشمش جمع میشه وقتی اینو میخونه..

    ReplyDelete
  2. ای بابا ... می خواستم بگم چه هم بود مطلب ...
    منظورت از عزیز ترسه ،‌یک لحظه ترس بود ؟

    ReplyDelete
  3. عزیز ترسه مگه اسم اونی نیست که این شعرو گفته؟ فقط یک لحظه هم اسم کتابشه دیگه .مگه اینطور نیست؟
    یا من خیلی گیجم؟!

    ReplyDelete
  4. اول اینکه سلام
    دوم اینکه
    ...
    تو نیستی و من هنوز در انتظار تو در این حیاط ایستاده ام. تا بهار چیزی نمانده.
    سوم اینکه این عزیز ترسه آخر چیه؟

    ReplyDelete