در حیاط زمستانی
با پرنده ای کوچک بر شانه ام در انتظار تو ایستاده ام
تا از پله ها پایین بیایی و نیمرخ ات را بر مه طالع کنی
تا پرنده ای کوچک از شانه ام برخیزد
و بر گیسوان تو آوازش را بخواند
نه می آیی نه زمستان از سرودن اندوه می ایستد
نه می آیی نه این حیاط کوچک می شود
اکنون
نه صدایی در باغ
نه طنین زمستان در آواز کلاغان نیمروزی زیبا
حیاط زمستانی بی انتهاست
پرنده ای کوچک بر شانه ام می لرزد و تو نیستی
.
.
.
عزیز ترسه-فقط یک لحظه
آدم اشک تو چشمش جمع میشه وقتی اینو میخونه..
ReplyDeleteای بابا ... می خواستم بگم چه هم بود مطلب ...
ReplyDeleteمنظورت از عزیز ترسه ،یک لحظه ترس بود ؟
عزیز ترسه مگه اسم اونی نیست که این شعرو گفته؟ فقط یک لحظه هم اسم کتابشه دیگه .مگه اینطور نیست؟
ReplyDeleteیا من خیلی گیجم؟!
اول اینکه سلام
ReplyDeleteدوم اینکه
...
تو نیستی و من هنوز در انتظار تو در این حیاط ایستاده ام. تا بهار چیزی نمانده.
سوم اینکه این عزیز ترسه آخر چیه؟