خانه ام.جالب شاید باشد که من بعد از 13 سال زندگی در تهران هنوز اینجا را خانه می دانم و شش ساختمانی را که ظرف این مدت در آنها زندگی کردم منزل...الان دارم فکر می کنم آخرین باری که آمدم خانه کی بود؟آنقدر دور به نظر می رسد که نمی توانم به یاد بیاورم.شاید احساس شرمندگی داشتم،شاید مواجه شدن با والدینم برایم سخت بود...الان که دارم فکر می کنم در تمام این سالیان گذشته من با آزمون و خطاهایم تن این بندگان خدا را مدام لرزانده ام:می خواهم تغییر رشته بدهم،می خواهم انصراف بدهم،می خواهم بدون هیچ جای پای امنی ازدواج کنم،کارشناسی ارشد نمی گیرم،جدا می شوم،عاشق می شوم،ازدواج نمی کنم،کار امن دولتی نمی خواهم،سیصد کیلومتر می آورمتان خواستگاری،سر نمی گیرد....و در تمام این مدت مدام آرزوهای پدر و مادرم را من پرپر کردم تا زندگی خودم را بسازم.چاره ای نبود می دانم خودم که قصد آزار نداشتم و می دانم آن بچه سر به راه حرف گوش کنی که می خواستند نبودم...از یک جایی به بعد دیدن یاس آنها عادت می شود و این عادت وقتی می رسی به سی سال و بیشتر و انقدر درک پیدا می کنی از زندگی، که بفهمی رساندن یک طفل به سی سالگی، پشتش چه خون دل خوردن هایی است بیشتر آزار دهنده می شود...همه این ازمون و خطاها،باختن و بلند شدن حق من بود . تنها سرمایه من اما شاید حق آنها این نبود که آرزوهایشان،آرزوهای ساده قشنگشان این طور مدام محو شود...باورتان می شود پدر و مادری دارم که بعد این همه زمین خوردن حتی یکبار به رویم نیاوردند که ناکامم؟که همیشه در عمل حمایتم کردند و این خودش شاید بزرگترین دلگرمی زندگی من باشد...خانه ام،کنار آدم هایی که دیگر حتی نمی پرسند چرا و بودنشان روحم را امن می کند...همین!
بی شرط دوست دارند...بی قید... ساکت... همین آدم را بدعادت می کند وقتی می بیند از خانه که بیرون زد عشقها شرط و خط کش و اگر و اما دارند و ادعا و مدعی پشتش
ReplyDeleteسلام مطالب وبلاگتون رو خوندم خوب می نویسید به ما هم سر بزنید
ReplyDeleteدلت همیشه گرم و خوش
ReplyDeleteهمیشه فکر می کنم این عشق بدون شرطی که خانواده نثارم می کنند را با چه پاسخ می دهم؟ غیر از گرفتاری و دلهره هر روزه ام؟
ReplyDeleteشکر به خاطر وجود بی انتظار این عشق ها.
خانه پدری...آی گفتی امیر.... خوش به حالت
ReplyDeleteomidvaram in khooneye amn 100 ha sal pa bar ja bashe va hamatoon zir sayeye in 2 aziz shad bashin
ReplyDeleteزنده باد خانه و اهلش
ReplyDeleteچهارستونش مستدام... تا همیشه سایه اشون بالای سرت حی و حاضر... قدرشونو بیشتر بدون
ReplyDeleteستونهایش استوار ، سایه شان مستدام ، خودت هم که اربابی سالار
ReplyDeleteخوش می گذره؟
ReplyDeleteدلم خانه می خواهد. خانه. خانه. که صبح جمعه بلند بشم ببینم مامان چایی رو دم کرده و تا من دست و صورتم رو می شورم یه استکان چایی برام ریخته و بساط صبحونه رو پهن کرده. بعد بابا بیدار می شه و شروع می کنیم به سیخ کردن دل و جیگر ها. بعد می ریم کبابشون می کنیم و نوبتی باد می زنیم کباب ها رو. بابا یه سیخ جیگر به من می ده و می گه سر منقل یه لطف دیگه ای داره. ولی خودش نمی خوره. به جاش یه سیگار روشن می کنه. بعد ناهار رو همه با هم می خوریم و گل می گیم و گل می شنویم. بعد می شینیم با هم یه فوتبال, یا یه مسابقه اسنوکر تماشا می کنیم و واسه هم کری می خونیم. شام می ریم نشاط... دیگه هیچوقت اون روزا نمیاد.
ReplyDeleteتا میتونی لذت ببر از این((خانه))و کیف کن بابت داشتن این پدرو مادر و بی خیال ای عذا ب وجدانت بشو.
ReplyDeleteمیدانی چقدر باید قدر "بودنی که امنیت ِ وجود است" را بدانی؟...
ReplyDeleteتوی پرانتز:
من دیگر ندارمش
فکر کنم همه امون یه جورایی همینی باشیم که تو می گی!!!منم در ورد خودم همین حس و دارم!
ReplyDelete