امیراحمد یک بار برایم نوشت«...پسر بزرگ/زخم های پدر را به ارث می برد/پسر کوچک/رویاهای پاشیده اش را...»
دیشب توی خوابم آمدی...انگار داشتی برایم قصه می گفتی یا شاید کابوست را تعریف می کردی،بعد که بیدار شدم فکر کردم خدایا من همه عمرم دویدم و جنگیدم تا از تو بگریزم،تا تو نباشم و این روزها هر لحظه بیشتر می بینم که تقدیر من تویی و هیچکس در سراسر این جهان خدا،به اندازه تو روی زندگی من تاثیر نگذاشته...شاید وقتش باشد من دیگر فرار نکنم،بیایم،بایستم،ببینم شاید که شد و آشتی کردیم پدرم!
پی نوشت:یک روزی اگر عمرم به دنیا بود و شجاعتم توی مشت هایم،شاید برایت گفتم همه این سال ها،هر کاری که کردم،هر قدمی که بالا رفتم نگاهم به پشت سرم بود،به تو که شاید بشود توی دلم بگویم« آخیش حالا به من افتخار می کند»
سرتان سلامت ...
ReplyDeleteآره آره آره واقعا که خیلی بدجوری راست گفتی.
ReplyDeleteخیلی دلچسبه امیر تایید شدن پسر توسط پدر حتی اگر آن پدر امروز دیگر ابر انسان آن پشر نباشد همانطور که در 5 سالگیها بوده
ReplyDeleteفقط باید سعی کرد با تحقق بخشیدن به رویاهای خودمون افتخار رو تو دل بابا جا کنیم.
ReplyDeleteوگرنه هیچ فایده ای نداره
بهت افتخار کرد؟!
ReplyDeleteاین از اون پست ها بود که آدم بعدش بایست بره یه گوشه زانوهاش و بغل کنه و هی فکر کنه و هی فکر کنه!!!
ReplyDeleteادم یه وقتایی تمام هدفش این میشه که مثل یکی باشه یا نباشه و تقریبا همیشه هم نتیجه عکس از اب در میاد نه؟
ReplyDelete