Monday, December 8, 2008

جامعه در حال گذار

این پست رکسانا را بخوانید.خلاصه اش اینکه خانم مسن همسایه رکسانا زمین خورده و لگنش شکسته و کسی نبوده به دادش برسد بعد رکسانا و همسایه دیگری رفته اند و به مصیبت رساندنش بیمارستان و باید عمل می شده و هر چه تماس می گیرند با دخترش یا برادرش کسی خودش را نمی رسانده به مادر یا خواهر صدمه دیده محتاج توجه...جدای از دردناک بودن چنین ماجرایی باید توجه داشت از این قبیل اتفاقات فقط در جوامع در حال گذار رخ می دهد


جامعه در حال گذار از سنت به مدرنیته عمومن شبیه شتر مرغ است.نه می تواند بار ببرد و نه قادر است بپرد.برگردیم به همین مثال بالا،در یک بافت سنتی حتمن مادر و برادر خانم مسن مصدوم توی سر زنان ظرف سریعترین زمان ممکن خودشان را می رساندند بالای سر مریضشان و اصلن شاید تنهایش نمی گذاشتند و حمایتش می کردند و...در یک بافت مدرن وقتی هر کدام از این بستگان هزار و یک درگیری دارد و دختر مثلن در ماموریت شهرستان است و برادر گرفتار کار و کلن آن وابستگی های عاطفی جایشان را به انجام وظیفه های هر از چند گاهی می دهد سازمان ها و نهاد هایی وجود دارند که نقش حمایتی را ایفا می کنند.یعنی فرد عضو جامعه در چنین حالتی به حال خودش رها نمی شود و بسته به نوع بیمه و قرارداد های تامین اجتماعیش مورد حمایت نهاد های مسوول قرار می گیرد.جامعه در حال گذار اما نه دیگر از آن روابط نزدیک عاطفی و حمایت های خویشاوندی سنتی برخوردار است و نه هنوز موفق به خلق نهاد و ها و سازمان های جایگزین عصر مدرن شده تا شهروندانش این چنین تنها و بی پناه نمانند.


اتفاق بالا را به خیلی از صحنه های زندگی روز مره مان می توانیم بسط و گسترش بدهیم.مثلن در بحث اشتغال،یک جامعه سنتی معمولن پسران را جایگزین پدران می کند در همان رشته و شغل و حتی در غیر این صورت هم خانواده خود را موظف به حمایت و تامین آتیه فرزندانش می داند به طور متقابل در جوامع مدرن نهاد ها و سازمان هایی ایجاد شده اند تا با ارایه وام کم بهره و طولانی مدت امکان تحصیل و اشتغال نیروهای جوان جامعه را فراهم سازند.باز هم در همین حوزه می بینیم که جامعه در حال گذار ما نه پیوستگی سنتی دارد و نه حمایت مدرن...از بد اقبالی ما شاید باشد که در میانه جریان گذار گرفتار آمده ایم و تا باور نکنیم مدرنیته سرنوشت محتوم ماست این گذار لعنتی،دورانش نمی گذرد که نمی گذرد

5 comments:

  1. سلام امير عزيز! مدت هاست كه مي خواستم برات پيام بذارم، نمي شد و نمي تونستم. دليلش زياد مهم نيست، اما شايد مهمترينش اين باشه كه سهمي (به عنوان نويسنده البته) از دنياي مجازي ندارم. تقريباً دو ساله كه به طور مداوم خواننده وبلاگت هستم (گردون خون حرفه اي بودم )و بعد وقتي به قول خودت ضمير "تو "به نوشته هات اضافه شد خوشحال شدم، بيشتر از تغييري كه در نوشته هات مي ديدم و معلوم بود كه سرچشمه از جاي ديگري داره. طبيعيه كه وقتي نوشتي همه چيز تموم شده چقدر شوكه شدم. نمي دونم احساس همدردي درسته يا نه ، حتي نمي دونم با تو كه با آگاهي داري كندوكاو مي كني اتفاق افتاده رو، مي شه از همدردي گفت يا نه. اما چيزي كه باعث شد برات بنويسم شايد فقط گفتن يك آفرين باشه به انساني كه داره خودشو مديريت مي كنه، چيزي كه هميشه دلم مي خواست انجام بدم .برات آرزوي موفقيت ميكنم امير عزيز. متأسفم كه به پست اخيرت ربطي نداشت اما بايد مي گفتم. در ضمن از شعرهايي كه انتخاب مي كني بي نهايت لذت مي برم. بدرود.
    اميدوار باش و اميدوار باش و اميدوار باش.

    ReplyDelete
  2. جامعه در حال گذار...
    خودش کلی تامل میخواد...

    ReplyDelete
  3. زهره جان!خیلی ممنون بابت همه لطفت...خوندن کامنتت واقعن لذت بخش بود برام...دلت شاد

    ReplyDelete
  4. به سیدو:
    عزیزم این برای نسل بعدی هم درست نمیشه.
    تغییرات چند نسل زمان نیاز داره.

    ReplyDelete
  5. انگار ماها تو هیچی شانس نیاوردیم !

    به عمر من که قد نمیده درست شه امیدوارم نسل بعدی حالشو ببرن .

    ReplyDelete