دیشب در جمع تعدادی دوست عزیز بودم.من در مورد اسطوره حرف زدم و مثلن مدیر جلسه بودم و خیلی تحسین و تمجید گرفتم و خیلی خوشبحالم شد.اما در این میان دو نکته برایم در مورد خودم جالب بود:امان حرف زدن به هیچکس نمیدادم،میان حرف همه می پریدم و فقط می خواستم خودم حرف بزنم.این دیکتاتور کوچک درون را تا بحال به این شدت و حدت ندیده بودم.بعدش هم یکی از دوستان حاضر از دوست دیگری تمجید کرد و ناگهان کودک ناامن درونم حس کرد کسی می خواهد موفقیت و درخشش او را ازش بگیرد.ناامن شد،موضع گرفت و این چنان مضحک بود که خوداگاهم کاملن درک کرد در همان لحظه که چه اتفاقی درونم افتاده.نمی توانستم جلویش را بگیرم فقط سعی کردم با آگاهانه تمجید کردن از آن دوست دیگر جلوی خراب کاری کودک مضطرب درون را سد کنم...تجربه ای بود برای خودش
امیر این دیکتاتوره حس می کنم از همون حس تأیید خواهیمون که قبلاً گفتی تغذیه می کنه ؛ نه ؟!
ReplyDeleteاحتمالش هست رضا جان...خوداگاه متورم شده بر اثر توهم دستاورد های فراوون هم می تونه عاملش باشه
ReplyDeleteخیلیبه این بچه گیر میدی ها!
ReplyDeleteتجربه قشنگی بود و درکت از تجربه قشنگ تر
ReplyDelete