Saturday, December 13, 2008

گذر از آتش سیاوش

سوم آبان بود شاید.رفته بودم خانه محمدفائق،فکر کنم چنان مضمحل به چشم می آمدم که بین حرفها، فائق به شوخی و جدی گفت«ببین من که می شناسمت،دو هفته دیگه سرپایی و دنبال عشق بعدی».یکی دو شب بعد،با آزاده حرف می زدم شبیه حرف فائق را به من گفت:هر دویشان امیر را خوب شناخته بودند ولی هنوز با امیرحسین آشنا نبودند،خودم هم آشنا نبودم.امیری که همیشه بعد دو هفته فارغ بود و دو هفته بعدش باز عاشق این بار ماجرای دل کندنش داستان دیگری داشت.جان داد و دل کند و بینابین این همه رنج، لحظه به لحظه به چشم دید که امیرحسین دارد دنیا می آید.نمی خواهم همه این پنجاه و دو روز را تکرار کنم اینجا...چند روز پیش شنیدم که دوباره داری می نویسی،نشد که بیایم و بخوانمت.روز های خشم بود و من اصلن کاری به این ندارم که این خشم به حق بود یا نه،فقط می دانم که بود و باید به بودنش احترام می گذاشتم.خشم آن چنان چیره بود که می دانستم خواندن هر کلمه از تو آتشش را تندتر می کند حالا هر چه که نوشته باشی...خشمم را کلمه کردم و اینجا نوشتم،گذاشتم واژه شود و شریکش شوم با نزدیک ترین آدم های زندگیم و حالا امروز حس کردم خشم هنوز هست ولی این منم که حاکمم نه او.آمدم و خواندمت و دیگر بغضی نبود و خشمی و حتی چند جا ناخوداگاه لبخند زدم که  نوشته ها ،همان بوی آشنای همیشگی را داشتند،آشنایی که حالا شاید بشود ادعا کنم بهتر از خودش می شناسمش که برای شناختن و دیدن بعضی گوشه های روح هر آدمی فاصله لازم است از او!


حالا من می توانم بخوانمت بدون فوران خشم،بدون گرداب گلایه،بدون حس بی سرانجام ترک شدن...حالا اصلن می توانم تصورت کنم، دست در دست مردی دیگر،حالا اصلن می توانم نه تنها تصورت کنم که فکر کنم در همچین موقعیتی تنها از دلم بگذرد خوشبخت باشی یا بالاتر از آن خودت باشی و شاد...همچنان دلم برای تو فقط شادی می طلبد،این بار اما همان طور که برای هر آدم خوبی که می شناسی دلت خوشبختی می خواهد.دیگر جادویی نیست در این ت و واو که نفسبر کند مرا،که نوشتن یا ننوشتن از آن حرمت داشته باشد...عبور کردم،تمام شد 


شاد باشی و دلخوش


همین! 

15 comments:

  1. سلام
    جات تو جمع ما خیلی خالیه.
    اگه دوست داشتی بیا.

    ReplyDelete
  2. آقای دیوانهDecember 13, 2008 at 8:27 AM

    رحمت الله میشه بنویسی از نظرت روح آدم ها طاقت چند تا تجربه عاشقی درست و درمون رو داره؟! به نظرت عشق اول یه چیز دیگه نیست؟
    توی تجربه هات،وقتی از عشق اولت جدا شدی حس و حالت چی بود؟ حالا چی؟!

    ReplyDelete
  3. خوب تو انقدر حالت بد بود که من، حتما فائق هم همین طور، با گفتن این حرف بیشتر داشتیم خودمون رو دلداری می‌دادیم.
    از آزاده به اقای دیوانه مگه آدم برای بار دوم هم عاشق می‌شه همه عشقها عشق اولند

    ReplyDelete
  4. آقای دیوانه...بگذار اینجوری بگویم:برای بعضی آدم ها هر عشقی عشق اول است...کاملن به آدمش ربط دارد

    ReplyDelete
  5. داداش ول کن این امور رو....طوفان سرخ رو دیدی؟

    ReplyDelete
  6. سیاوش یکی بود دوست جانم اما آتش سیاوش را مدام تک به تک ما تجربه می کنیم...برای همین گذر از آتش سیاوش شاید بهتر باشد

    ReplyDelete
  7. سلام
    لينك تو تو وبلاگم گذاشتم تا مطالبتو دنبال كنم!
    خوشحال ميشم به وبلاگم يه سري بزني!
    اگه اومدي نظر يادت نره!!
    مرسي - خدانگهدار

    ReplyDelete
  8. متشکرم از لطفت که کامنتم را بی پاسخ نگذاشتی

    ReplyDelete
  9. من همه ی درد عشق را می فهمم. از همه جانب تجربه اش کرده ام. نفسی را که توی سینه می ماند و  روز ها بیرون نمی آید را و خورشیدی را که جلوی چشم آدمی توی روز روشن تاریک می شود را...
    اما میان این همه هنوز که هنوز است، حکایت خشم تو را درک نکردم. مطمئنی اسم اون حس "خشم" بود؟‌... آخر چرا خشم؟

    ReplyDelete
  10. خشم از چند جنبه کتایون:یک اینکه بخشی از روان من دل داده بود به امنیت این رابطه و بعد به اینجا که رسید عصبانی بود هم از من و هم از ادم اون طرف رابطه که چرا ماجرا این شکلی شد.مثل کودکی که اسباب بازی محبوبش رو ازش می گیرند؟ندیدی وسط گریه یهو حمله می کنند با عصبانیت که اسباب بازیشون رو پس بگیرن؟

    ReplyDelete
  11. بخش دوم خشم بخاطر اینه که حس می کنی نادیده گرفته شدی،حس می کنی بخاطرت نجنگیدن،حس می کنی خیلی ازحرف ها پس انگار دروغ های عاشقانه ای بیش نبودن،حس می کنی خودت نتونستی حرمت خودتو نگه داری،حس می کنی باید خیلی زودتر می فهمیدی ته این رابطه همینه،حس می کنی می شد دفاع کرد از اون حریم...اصلا به درستی و غلطی این افکار هیچ کاری ندارم الان.می تونن درست باشن می تونن غلط ولی فارغ از درستی یا نارستی هستن...پس بخش دوم خشم از اینجا خودشو نشون میده کتایون جانم

    ReplyDelete
  12. بعضی وقتا میشه از آتش گذشت...بعضی وقتها هم میشه توی آتیش نشست و اجازه داده آتش سرد بشه... من برای این شرایط هردوش رو می پسندم...

    ReplyDelete
  13. امیر! در شفاف سازی به آقای دیوانه نوشتی که :برای بعضی آدم ها هر عشقی عشق اول است.
    این یه جمله ی دوپهلوست :  یعنی اینکه //Reset-
    می شه حافظه عاشقانه عاشق از هر خاطره ای؟ یا اینکه //Restart-
    می شه خاطرات پنهان شده در ضمیر عاشق؟ شایدم !!
    .- ....کاملن به آدمش ربط دارد

    ReplyDelete
  14. خشم همیشه فرو می نشینه اما امان از روزی که خشمگین هم نشی و چیزی تو دستت نباشه که دلخوش کنی که روزی فرو بشینه و تو بری توی زندگیت.

    ReplyDelete
  15. می تونم به فهمم چه انرژیی ازت برده نوشتن این پست!

    ReplyDelete