دیگر گشتن خودم را رها کردم.دیگر چون و چرا نمی کنم.راست می گفت آزاده.تلاشم را کرده ام و حالا وقت رها کردن است.دارم با کودک درونم آشتی می کنم و جهان بیرون را گذاشته ام به امان خودش...حال و روزم هم بهتر است.می شود به عکسش نگاه کرد و نه اشک ریخت و نه بغض کرد،می شود اسم ام اس ها و ای میل ها را خواند لبخند زد و پاکشان کرد اما هنوز یک دو گامی مانده تا شفا از درد این هجران.یک کوچولوی دیگر زمان لازم دارم تا تصور دیدنش دست در دست یک مرد دیگر نفسبر ام نکند.تازه آن وقت می شود گفت رسته ای،تمام شده...دیگر نباید تلاش کنم تا تویی در کار نباشد خود به خود شده او...باز هم به قول حامد شب یلدا«دیگه آخرشه پریا»
پی نوشت:از وقتی دیگر نمی جورم خودم را انگار یک به یک دلایل دارد می آید توی ذهنم:از کارمایی که باید تسویه می شد شاید، تا آن اختلاف سطح انرژی تا این کودک هراسان از زنانگی و جالب تر از همه چیزی که دیشب یادم آمد ناگهان در کلاس:راه رشد هرمس از رنج می گذرد.هرمس باید یکبار رنج عشق و طرد شدن را تجربه کند تا بفهمد چطور با خروج از زندگی دیگران و با بی تعهدی رنج و درد برایشان به ارمغان آورده،این را هم فهمیدم...بزرگتر شدم!
منم همیشه از خودم می پرسم اگر من جای اون کسی که این اتفاق برای خودش یا برای یکی از عزیزاش افتاده ،بودم . باز هم از این شعار ها می دادم.
ReplyDeleteهر چند منم با تو موافقم که اینها خودشان هم قربانی این جامعه هستند اما گاهی وقتا فکر میکنم قربانی زور و اعتماد به نفسی هستند که جامعه مرد سالار ما به اونها تزریق کرده.
عکس الان برام باز شد . حالم خیلی خراب شد.
ReplyDeleteبرای رسیدن به روشنی روز باید از سیاهی شب گذشت .
ReplyDeleteمن همیشه فکر می کنم ای کاش می شد بزرگ تر نشد...
ReplyDeleteراستش خیلی کنجکاو بودم ببینم از کلاس این بار چی گرفتی که اون شب زودی بعد کلاس مطلب نوشتی و اظهار کردی بابتش.
ReplyDeleteحقیقت زیبایی بود آن پاراگرافت و منم مثل همیشه از حرفات درس گرفتم