امروز نه آغاز و نه انجام جهان است/ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری/دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی/بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که برآسود زمینش بخورد زود/دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه/این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین/بازیچه ایام دل آدمیان است
...
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری/این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود/گنجی است که اندر قدم راهروان است
سلام،
ReplyDeleteیک کد جاوا اسکریپت زیبا پیدا کردم که به وبلاگ شما هم می یاد
اگه خواستی 1 تست بکن
اینجاست : http://writing.mihanblog.com/post/179
سلام
ReplyDeleteاگه یه روزی دلت گرفت یه سری به ما بزن
بازیچه ایام دل آدمیان است...
ReplyDeleteسلامتی ارباب...
ReplyDeleteاين بيت اول و واسم مسج زدي...و چقدر حالم بد بود و چقدر راه رفتم و اين بيت و با خودم تكرار كردم....
ReplyDelete