Thursday, November 13, 2008

یادگار یک شب که دلتنگ بودم ومست...مهمان شعر سایه و ساز لطفی

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است/ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است    


گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری/دانی که رسیدن هنر گام زمان است   


تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی/بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است


آبی که برآسود زمینش بخورد زود/دریا شود آن رود که پیوسته روان است


از روی تو دل کندنم آموخت زمانه/این دیده از آن روست که خونابه فشان است


دردا و دریغا که در این بازی خونین/بازیچه ایام دل آدمیان است


...


خون میچکد از دیده در این کنج صبوری/این صبر که من می کنم افشردن جان است 


از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود/گنجی است که اندر قدم راهروان است 

5 comments:

  1. سلام،
    یک کد جاوا اسکریپت زیبا پیدا کردم که به وبلاگ شما هم می یاد
    اگه خواستی 1 تست بکن
    اینجاست :  http://writing.mihanblog.com/post/179

    ReplyDelete
  2. سلام
    اگه یه روزی دلت گرفت یه سری به ما بزن

    ReplyDelete
  3. بازیچه ایام دل آدمیان است...

    ReplyDelete
  4. سلامتی ارباب...

    ReplyDelete
  5. اين بيت اول و واسم مسج زدي...و چقدر حالم بد بود و چقدر راه رفتم و اين بيت و با خودم تكرار كردم....

    ReplyDelete