باید چیزی باشد از قبیل همین ور رفتن با زخم انقدر که پوست رویش کنده شود و دوباره خون بریزد ازش یا زبان زدن مدام به دندان لق یا فشار دادن کبودی روی پا و چشمها را از درد بستن...مازوخیسم را می گویم.این روز ها وقتی مدام با مرور یک سری اسم ام اس که نمی دانم به چه دلیل خفنی پاکشان نمی کنم درد هورا می کشد توی دلم و من باز و باز این کار را ادامه میدم مطمئن می شوم که یک مازوخیست درجه یک گوگولی مگولی هستم
امیر جان شما موبایلدت احیاناً، خدای ناکرده، زبانم لال نمی خواهد گم و یا دزدیده شود؟
ReplyDeleteشاید تنها ترین راه حل همین باشد. البته من می توانم نقش آن دزد فداکار را به عهده بگیرم و بعد از گذشت چند ساعت داوطلبانه خود را به نزدیک ترین کلانتری معرفی نمایم.
یعنی من تنها نیستم توی این مسئله یعنی اینکه خوب یکی دیگه هم توی این دنیا مثل منه.
ReplyDeleteمرض نگهداری خاطره هست. حتی خاطره های بد تا بعضی روزها به یادمان بماند.
ReplyDeleteچرا باید پاکشان کرد؟ مگر خاطره از فکر پاک می شود؟ مگر با پاک شدنشان مشکلی حل می شود؟ بگذار باشند. مثل یاد هایی که توی سرت هستند...
ReplyDeleteپس من زیاد سخت نگیرم به خودم ...مثل اینکه یکی دیگه هم هست که شبیه من باشه!!!!!
ReplyDeleteیادمه توی یک کتابی خوندم اگه دندون درد داشته باشی گاهی دوست داری یک فشاری به دندون بدی تا بیشتر درد بگیره شاید از اون حالت در بیاد حتی ب بدتر ... نمیدونم مربوط بود یا نه ولی این بنظرم رسید ....
ReplyDeleteمیفهمم چی میگی ..من حسم اینجور موقع ها اینه که این درده یا اینقدر زیاد میشه که میکشتم یا میفهمم از کجاست ، یه چاره ای براش پیدا میکنم. اینم یه ورژن مازوخیسمه در دنیای زیرین!
ReplyDeleteای بابا ، این مازوخیسم نیست، درد دیگه ای پسرم
ReplyDeleteسلام
ReplyDeleteبنویسید از سادو مازوخیسم و اهریمنان دیگر!
گاهی وقتها موقعی که می بینی کاری از دستت برنمیاد اونوقت میخوای که لااقل توی درد کشیدن یگانه باشی و اینجاست که میشی همون خودآزاری که خودت فرمودی!
ReplyDeleteطوری نیست به هرحال از زمره عوام خارجت می کنه!!!
حسای مشابه... این یعنی هممون دچار مازوخیسم هستیم... یا این یعنی داریم با این خاطره ها زندگی می کنیم؟؟
ReplyDeleteفکر می کنم همه ته وجودشون دارن این حس ها رو.
ReplyDeleteاین نیز -هرچقدر سخت-بگذرد....
همونطور که برای هممون پیش اومده و گذشته.
تجربشو داشتم .اما بالاخره یه روزی که احساس کردم گوشیم سنگینه پاکش کردم.شاید گوشیم سنگین نبود قفسه ی سینم بود که طاقتشو تموم شد.
ReplyDeleteزماني دچار مازوخيسمي از همين نوع و شايد با شدتي چند برابر بودم. مدتهاست كه ديگر نفس و توان اينگونه خودآزاري ها را ندارم. شايد آثار پيريست اما به هيچ عنوان اين كار را نمي كنم. آلبوم عكس ها، اس ام اس ها، آهنگهاي خاطره آميز و هر چيزي كه ديوانه ام مي كند را به شدت ازشان پرهيز مي كنم. ديگر كشش دردي به آن حجم را ندارم... شما هم بيخيال شو برادر. از اين هي دست به روي زخم گذاشتنها هيچ عايد آدميزاد نمي شود..
ReplyDeleteداری زیادی ازش می نویسی ارباب... قرار بود دیگه کم کم کمش کنی...هرجقدر بیشتر بنویسی بیشتر تازه می مونه...بزار سیر طبیعیش رو طی کنه
ReplyDeleteکار زیاد بدی نمیکنید چون اینجوری تیغ اون خاطرهها کند و کند تر میشه...
ReplyDelete