Sunday, November 16, 2008

از مازوخیسم و اهریمنان دیگر

باید چیزی باشد از قبیل همین ور رفتن با زخم انقدر که پوست رویش کنده شود و دوباره خون بریزد ازش یا زبان زدن مدام به دندان لق یا فشار دادن کبودی روی پا و چشمها را از درد بستن...مازوخیسم را می گویم.این روز ها وقتی مدام با مرور یک سری اسم ام اس که نمی دانم به چه دلیل خفنی پاکشان نمی کنم درد هورا می کشد توی دلم و من باز و باز این کار را  ادامه میدم  مطمئن می شوم که یک مازوخیست درجه یک گوگولی مگولی هستم

16 comments:

  1. امیر جان شما موبایلدت احیاناً، خدای ناکرده، زبانم لال نمی خواهد گم و یا دزدیده شود؟
    شاید تنها ترین راه حل همین باشد. البته من می توانم نقش آن دزد فداکار را به عهده بگیرم و بعد از گذشت چند ساعت داوطلبانه خود را به نزدیک ترین کلانتری معرفی نمایم.

    ReplyDelete
  2. یعنی من تنها نیستم توی این مسئله یعنی اینکه خوب یکی دیگه هم توی این دنیا مثل منه.

    ReplyDelete
  3. آخرین پدرخواندهNovember 16, 2008 at 6:37 AM

    مرض نگهداری خاطره هست. حتی خاطره های بد تا بعضی روزها به یادمان بماند.

    ReplyDelete
  4. چرا باید پاکشان کرد؟ مگر خاطره از فکر پاک می شود؟ مگر با پاک شدنشان مشکلی حل می شود؟ بگذار باشند. مثل یاد هایی که توی سرت هستند...

    ReplyDelete
  5. پس من زیاد سخت نگیرم به خودم ...مثل اینکه یکی دیگه هم هست که شبیه من باشه!!!!!

    ReplyDelete
  6. یادمه توی یک کتابی خوندم اگه دندون درد داشته باشی گاهی دوست داری یک فشاری به دندون بدی تا بیشتر درد بگیره شاید از اون حالت در بیاد حتی ب بدتر ... نمیدونم مربوط بود یا نه ولی این بنظرم رسید ....

    ReplyDelete
  7. میفهمم چی میگی ..من حسم اینجور موقع ها اینه که این درده یا اینقدر زیاد میشه که میکشتم یا میفهمم از کجاست ، یه چاره ای براش پیدا میکنم. اینم یه ورژن مازوخیسمه در دنیای زیرین!

    ReplyDelete
  8. ای بابا ، این مازوخیسم نیست، درد دیگه ای پسرم

    ReplyDelete
  9. سلام
    بنویسید از سادو مازوخیسم و اهریمنان دیگر!

    ReplyDelete
  10. گاهی وقتها موقعی که می بینی کاری از دستت برنمیاد اونوقت میخوای که لااقل توی درد کشیدن یگانه باشی و اینجاست که میشی همون خودآزاری که خودت فرمودی!
    طوری نیست به هرحال از زمره عوام خارجت می کنه!!!

    ReplyDelete
  11. حسای مشابه... این یعنی هممون دچار مازوخیسم هستیم... یا این یعنی داریم با این خاطره ها زندگی می کنیم؟؟

    ReplyDelete
  12. فکر می کنم همه ته وجودشون دارن این حس ها رو.

    این نیز -هرچقدر سخت-بگذرد....
    همونطور که برای هممون پیش اومده و گذشته.

    ReplyDelete
  13. تجربشو داشتم .اما بالاخره یه روزی که احساس کردم گوشیم سنگینه پاکش کردم.شاید گوشیم سنگین نبود قفسه ی سینم بود که طاقتشو تموم شد.

    ReplyDelete
  14. زماني دچار مازوخيسمي از همين نوع و شايد با شدتي چند برابر بودم. مدتهاست كه ديگر نفس و توان اينگونه خودآزاري ها را ندارم. شايد آثار پيريست اما به هيچ عنوان اين كار را نمي كنم. آلبوم عكس ها، اس ام اس ها، آهنگهاي خاطره آميز و هر چيزي كه ديوانه ام مي كند را به شدت ازشان پرهيز مي كنم. ديگر كشش دردي به آن حجم را ندارم... شما هم بيخيال شو برادر. از اين هي دست به روي زخم گذاشتنها هيچ عايد آدميزاد نمي شود..

    ReplyDelete
  15. آقای دیوانهNovember 16, 2008 at 2:08 PM

    داری زیادی ازش می نویسی ارباب... قرار بود دیگه کم کم کمش کنی...هرجقدر بیشتر بنویسی بیشتر تازه می مونه...بزار سیر طبیعیش رو طی کنه

    ReplyDelete
  16. کار زیاد بدی نمیکنید چون اینجوری تیغ اون خاطرهها کند و کند تر میشه...

    ReplyDelete