هر بار که فکر می کنم جستم،کمرنگ شده،حریفش شدم کمی و فقط کمی زمان لازم است تا چنان سقوط کنم ته چاه غم که یادم بیفتد نه،اینجوری ها هم نیست...اما فکر کنم این موج موج آخر باشد فلذا دوام میاوریم
پی نوشت:چه سختی می گیرم به خودم که این نوشته ها بدون ضمیر دوم شخص مفرد اموراتشان بگذرد...سخت ها!
مطالب جالبی دارید به ما هم سر بزنید خوشحال میشیم
ReplyDeleteیا علی
نشد که بگم اول... نشد هم که چیز دیگه ای بگم. فقط یک شاخه گل برای این حس ات...
ReplyDeleteموج آخر؟ به این زودی ها نباید به اومدن و رفتنش دلخوش کرد.
ReplyDeleteپست از عشق و سایه هات منو به یاد کتابی به همین نام از ایزابل آلنده انداخت که مترجمش فامیله(رستگار) و به من هدیه داده بود سالها پیش...
ReplyDeleteاما برای همان پست باید بگم بهترین کاری که بعد از پروژکشن باید کرد که کاریست بس سخت، باز کردن چشمها حتی به زور سیخ و کبریته تا بقیه صفات پروژکت نشده را ببینم. اگه مچ و همگون با هم بودیم به حول قوه ما و خدا که چه بهتر و گرنه باز اگه دیدیم مشکلات قابل حلند که باز چه خوب و می شه بمونیم تو رابطه اما اگه دیدیم با ارزشهای اصلی ما نمی خونه،گور بابای عشق و پروژکشن و قول بیخودی دادن " دستتو بده به دستم من عاشق تو هستم!"
ضمنا نباید یادمون بره که گاهی انعطاف لازمه و گاهی بخشش در عین حالیکه مرزها مشخص باشه وگرنه هیچ دو نفری توی هیچ رابطه ای بدون مشکل و حرف و نقل نخواهند بود و همیشه همه چیز و همه جا بهشت برین نیست!
بی تویی!
ReplyDeleteمی فهمم .
توی این گیج و ویجی خوردن ها مشکل اینست که آدم با پیش فرض های امتحان نشده جلو میرود و چون تجربه نداره ارزش یک رابطه خیلی عمیق و نزدیک به درون و ... را نمیداند و وقتی گنده تر ها نصیحت میکنند چون نخورده ایم نمیدانیم مزه این که چنین است با آنکه چنان چه تفاوتی است و درون ما کدام را ترجیج میدهد .پس نصایح هم نمیتونن مفید وا قع شوند... خلاصه هر چه مسلط تر به درون خود باشیم بهتر میتوانیم روی رابطه دونفره درست تر تصمیم بگیریم...
ReplyDelete