١- نشسته ایم روبروی هم:من و آرش.دوستی مان بر می گردد به بیست سال پیش و قدمت رفاقت مثل عمق آن،پرسیدن چیز هایی را مجاز می کند که در غیر این صورت رنج آور می نمودند.می پرسد:«بعد این اتفاقا نمی ترسی امیر»؟جواب می دهم«چرا تا حدی اعتماد به نفسم رو از دست دادم.راستشو بخوای این ماجرای آخر، انقدر برام هنوز نامفهومه که ترسونده منو.نمی فهمم چرا مدام برای من داره این اتفاقا میافته.می تونم بذارم به حساب کودک نا امن درون یا هزار اصطلاح روانشناسی دیگه ولی سوال مهم برام اینه که چرا من؟مگه فقط من کودک آسیب پذیر یا عقده مادر یا چند جور مرض دیگه دارم؟بین همین آدمایی که می شناسم خیلی ها هستن که شرط می بندم درب و داغون تر از منن ولی هی مضمحل شدنو اینجوری تجربه نمی کنن،هی روابطشون نیمه و نصفه تموم نمیشه»آرش جوابی ندارد با رفاقت و همراهی سر تکان می دهد و می گذرد.برای ختم کلام می گویم«فائق یه جمله قصار گفت در مورد این ماجرا وقتی شنید.گفت فقط تلخه،خیلی تلخه...این بهترین حرفی بود که می شد زد یا شنید»
٢-با محمد فائق داریم حرف می زنیم.حرف می کشد به شب قبل و گفتگویم با آرش.رو می کند به من و می گوید«از اول که این رابطه آخر پیش اومد برات همش خوشحال بودم،خیلی رابطه مبارکی بود.بعد که تموم شد ظرف همین مدت دارم تصویری از تو میبینم که تو این ١۴ سال رفاقت ندیده بودم.انقدر تغییر کردی که بازم هنوز با همه رنجی که بردی فکر می کنم رابطه مبارکی بود».حرفی ندارم بزنم.حس می کنم درون ظلماتم.واقعیتش ارتباطم با درونم انگار قطع شده،نه خوابی میبینم و نه نشانه ای می گیرم.انگار رها شده ام میان ظلمات و کسی به من گفته فقط بگرد،زمین بخور و بگرد،خار دستت را بدرد اما بگرد،به چاه بیفت اما بگرد...چنان این ظلمات مطلق است که تسکینم می شود همین که باید پاداش رهایی از این هزار توی تاریک هم به اندازه وحشتش بزرگ باشد پس می گردم.در تاریکی،با دستهایی که دراز کرده ام جلویم،و قدم هایی که کورمال کورمال یک به یک بر میدارم از ترس چاه
٣-داشتم پیاده می رفتم تا بوستان.کاری نداشتم فقط می خواستم کمی هیاهو تجربه کنم و یک ذره آدم ببینم.در راه با خودم همچنان داشتم فکر می کردم چرا من؟چرا برای من؟دیگر انقدر بزرگ شده ام که بدانم این جور مواقع ادای آدم های قربانی را در آوردن و به هفت جد خدا و روزگار فحاشی کردن تنها اجر این مصیبت ها را هم از آدم می گیرد:نمی گذارد قد بکشی...مقصودم از این سوال ها فقط پیدا کردن همان گوهر شب چراغیست که به برکت نورش بشود دفع اژدهای مهیب این ظلمات کرد.واقعن هنوز جوابی ندارم.همین طور دارم چیز های مختلفی پیدا می کنم مثلن اینکه دو زنی که در زندگیم بیش از همه برایم مهم شدند به رغم برخی تفاوت های ظاهری چقدر شبیه هم بودندو چقدر رفتارشان در قبال من شبیه هم بوده:طردم کردند.حالا من میان این هیاهو باید بگردم که چرا اصلن من جذب آدم هایی با این مجموعه ویژگی ها می شوم؟چرا آنها بعد مثل موش مرده پرتم می کنند بیرون؟اشکال من کجاست؟نمی دانم و دارم آهسته آهسته می گردم پی خودم تا بفهمم چرا...
پی نوشت:تنها تسکینم میان این همه تاریکی سرد همین چند جمله شمس تبریزیست در مقالات شمس:«اکنون،همه جفا با آن کس کنم که دوستش دارم.اما چندان نباشد جفای من:نیک باشد و سهل.در دعوت،قهر است و لطف.اما در خلوت،همه لطف است»شاید همه لطف است و من کورم، کما اینکه ۴ سال پیش وقت جدایی از همسرم فقط رنج بود که می بردم و دو سال بعد از ته دل یقین کردم که بزرگترین معلمم در زندگی همو بوده و از هیچکس اندازه او نیاموختم و شاکرش شدم
اما واقعیتی که تلخه و نمی خوایم این جور مواقع ببینیم اینه: کسی که میزاره و میره قصدش نه بزرگ کردن ما و نه پخته شدن ما و نه لطف به ما بوده. به هیچی ما رو حساب نکرده و گذاشته رفته چون خوشبتیش با ما نبوده. کسی که راحت میذاره و میره اینقدر عمیق فکر کردن رو یقینن نمی تونه بلد باشه. کسی که عمیق فکر کنه و معمولی نباشه حتی اکه بخواد بره یا ترک کنه میاد میشینه روبروی آدم و همه سعیش رو میکنه که درد کات کردن رابطه رو کمی کمتر کنه.
ReplyDelete...
ReplyDeleteخدايي كه با من
از چيز هاي خوب تري حرف بزن
از خبر هاي ِ بد ، بدم مي آيد
با آستين چشمت را بگير
واِلّا خورشيد هميشه پشت اشك مي ماند
...
پس از اين همه كلنگ كوبيدن
با لباسي راه راه
دريافتم چاه كني هستم
كه از آسمان دايره اي كوچكي از آن ِ من است
گريز بي معنيست ، كلنگ را پرت مي كنم
سرزنش بي معنيست ، به گِل مي نشينم
ـ بلي
آهنگر اين زنجير خودم هستم
طي سال ها
نيم از من پتك مي كوبيد
نيم ديگر كِز كرده روبرو گوش خود را فشار مي داد !
*
اي آليس
من علامت تعجّبم
دفترم را باز كن
پا به سرزمين من بگذار ...
بخشی از شعر: محمّد رمزانی ـ اي آليس ! من علامت تعجّبم
می دونم چی میکشی ولی خیلی خوشحالم از اینی که هستی ....هیچ وقت اینطور نبودی..... شاید همین باشد:اما در خلوت،همه لطف است......اما در خلوت،همه لطف است......اما در خلوت،همه لطف است.....شاید هم نباشد ولی تو یه چیز دیگه شده ای ...شاید اونی که باید بشی... برو همینه ...همینه ...همینه
ReplyDeleteسلام:
ReplyDeleteشاید بدنباشه کتاب زهیر(پائولوکویلو ) را بخوانید.
درضمن هیچ کس بی دردسر ودرد دل نیست,ناله هامون را تنفس می کنیم.
ای ول
ReplyDeleteای ول
بازهم اخوی را بر منبر میبینم
اللهم صلی علی محمد و ......
به صرف موسیقی دعوتی ...
ReplyDeleteامیر جان سلام
ReplyDeleteاونجا چه خبره. ما که از حلقه دوستان دور افتادیم. امیدوارم همیشه خوب و خش و به قول خراسانی ها تیار باشی.
راستی فائق چطوره؟ تهرانه؟
سید مرتضی!ما همه انگار خوبیم.فائق هم بنه کن شده اومده تهران...امیر بختیار رو هم زنش دادیم رفت. بقیه برو بچ هم همچنان دور خودشون می گردن.تو بیا قول می دیم دور تو بگردیم رفیق
ReplyDeleteبهاره جان!همه لطف ماجرا در اینه که انگشت اتهام رو برداری از کسی که گذاشته رفته...اگر نشه این کار رو کرد هم چوب خوردیم هم پیاز.اگر قراره این بحران به فرصت رشد تبدیل شه باید گذاشت و گذشت که آدم اون طرف رابطه ال بود و جیمبل...باید توی خودمون بگردیم.کاستی های ما کجاست؟مشکل ما چیه که هی داره یه سیکل غلط یا ناتمام برامون تکرار میشه؟اگر این کار رو نکنیم.اگر به جای خشم از آدم اون سر رابطه عطوفت نسبت به خودمون رو جایگزین نکنیم سخت میشه...خیلی سخت!
ReplyDeleteگفتم ای پیر چه کنم تا آن رنج بر من سهل بود؟ گفت چشمه ی زندگانی بدست آور و از آن چشمه اب برسر ریز تا این زره بر تن تو بریزد و از رخم تیغ ایمن باشی کی آن آب این زره را تنگ کند و چون زره تنگ بود زخم تیغ اسان بود. گفتم ای پیر، این چشمه ی زندگانی کجاست؟ گفت در ظلمات، اگر آن می طلبی خضروار پای افزار در پای کن و راه توکل پیش گیر تا بظلمات رسی، گفتم راه از کدام جانبست؟ گفت از هر طرف که روی اگر راه روی راه بری. گفتم نشان ظلمات چیست؟ گفت سیاهی، و تو خود در ظلماتی، اما تو نمیدانی، آنکس که این راه رود چون خود را در تاریکی بیند، بداند که پیش از آن هم در تاریکی بوده است و هرگز روشنایی به چشم ندیده. پس اولین قدم راه روان این است و از اینجا ممکن بود که ترقی کند. اکنون اگر کسی بدین مقام رسد تواند بود که پیش رود. مدعی چشمه ی زندگانی در تاریکی بسیار سرگردانی بکشد اگر اهل آن جشمه بود بعاقبت بعد از تاریکی روشنایی بیند...(عقل سرخ. شیخ شهاب الدین سهروردی)
ReplyDeleteاین بی نشانی شاید خودش یک نشانی است. شاید باید دست برداری از گشتن از تحلیل کردن. شاید باید فقط تماشا کنی بی قضاوت و نظر. اینو از خودت یاد گرفتم. الان انگار مثل کارت بدارآویخته تاروتی. ببین دنیا وقتی سر و ته هستی چه شکلیه؟ برای ما هم تعریف کن.
ReplyDeleteمن فقط می خوام بگم این ماجرا خاص تو نیست. تو شاید از دیگران پیش تری. اما بیشتر در این راه تلو تلو می خوریم. کم اند آنها که زود...خیلی زود به آرامش می رسند
ReplyDelete:
...
چند بار اميد بستی و دام بر نهادی
تا دستی ياری دهنده
كلامی مهرآميز
نوازشی
يا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامات را تهی يافتی؟
از پای منشين
آماده شو كه ديگر بار و ديگر بار
دام بازگستری!
.
درسته همه شون یه جورن در نهایت. همون ابوسفیانی که بنا به مصلحت دیندار میشه کارش به دین فروشی هم می کشه
ReplyDeleteخدا رو شکر. اما خودم همچنان در مه قدم میزنم!
ReplyDeleteو با این پستت هم بسیار هم عقیده ام.باشد که رستگار شویم!!
ReplyDeleteامیر کامنتهای این پست را که خوندم موندم چی بنویسم که مقبول بیفته فلذا همان شاید هم نباشد فائق خان را متذکر می شویم ارباب خان جان
ReplyDeleteراستی ما به گور هفت پشت اندرِ رعیتمان بخندیم که به ارباب جماعت متلک بندازیم ... سر ضمیر افشا کرده بودیم ارباب خان جان
امیرجان! من با این کار (هرچند خودم هم در حال انجام دادنش هستم) مشکل دارم. اینکه انگشت اتهام رو از طرف مقابلت برداری. فرق مایی که نمی تونیم از شوک تموم شدن یه رابطه به این آسونی ها بیایم بیرون با اون سر ماجرا که به راحتی آب خوردن به تموم شدن یه رابطه مثل تموم شدن مدت زمانی که تو سینما نشسته و یه فیلم سینمایی رو نگاه کرده در اینه که همه چی برای ما عمق داشته و برای اون نداشته و حالا ما نمی خوایم این رو بپذیریم. نمی خوایم بپذیریم که طرف مقابلمون فرشته ای نبوده که از آسمون نازل شده باشه که به ما درس زندگی بده. آدمی بوده متوسط که فقط و فقط به مناقع خودش فکر می کرده و این ما بودیم که از اون چیزی ساختیم بزرگ تر از قالبش. یه مقایسه ساده خیلی چیزها رو می تونه مشخص کنه. اگه ما به هر دلیلی می خواستیم رابطه رو قطع کنیم جوری قطع می کردیم که طرف مقابل حداقل آزار رو ببینه نه اینکه یه روز صبح از خواب بیدار شیم و بگیم دیگه نمی خوام بی هیچ توضیحی! حداقل حرمت حرف هایی رو که تو طول رابطه زده بودیم نگه می داشتیم و کات کردنی به همون اندازه محترم برای رابطه در نظر می گرفیتم. امیر جان! فکر می کنم تو روابطی که طرفِ مونده هنوز تو شوک
ReplyDeleteه این شوک نشان از بزرگیه خودشه نه بزرگی طرفش. ( البته باید صداقت به خرج بدم و بگم که اگه می تونستم این جوری که حرف زدم عمل هم بکنم حال و روزم خیلی بهتر از این میشد و این دقیقن نکته ای بود که باعث میشه با تئوریت مشکل داشته باشم اما در عمل باهات یکی باشم)
ReplyDeleteشما واقعا آدم شجاعی هستید چون میتونید واقعیت رو ببینید و بیانش کنید......مطمئنم جواب سوالاتون رو پیدا می کنید.
ReplyDeleteچه جالب
ReplyDeleteدوره ای که من میرم پیش استاد سهیل رضایی هست در بنیاد فرهنگ و زندگی بالنده. یک ترم اسطوره زنان گذروندم و الان در حال گذروندن اسطوره مردان هستم. کلاس های شما چه جوری هست؟
نمي فهمم ارباب! اگر لطف مي كند به ما چرا در كوري؟ پس چرا لااقل چشممان نميدهد كه بفهميم در الطافش غرقيم و اندوهگين؟
ReplyDeleteخوب بهاره جان!بیا فرض کن اصلن طرف مقابل همون چیزی که تو میگی...چه کمکی به ما می کنه؟اصلن بیا فرض کن طرف مقابل همون بدترین آدم دنیا،نباید بپرسیم از خودمون که چرا این فرضن بدترین آدم دنیا نصیب من شده؟
ReplyDeleteبهاره جان!من توی هر دوی این موقعیت ها بودم.هم یک رابطه رو ترک کردم و آدمی رو خیلی خیلی عذاب دادم و هم ترک شدم و خیلی خیلی عذاب کشیدم.در نهایت همه ما داریم به منافعمون فکر می کنیم.همینو که باور کنی جای چندانی برای خشم یا گلایه نمی مونه...می مونه؟
ReplyDeleteدر خاتمه آدمی که ما رو ترک کرده،حالا به قول تو به آسونی یا به نظر من بعد موندن توی برزخ سخت،این آدم یه روزی مخاطب ما بوده،بهش گفتیم دوست دارم.از ته دل دلمون رو باهاش شریک شدیم.من فکر می کنم دلم انقدر حرمت داره که بعد از اتفاق اینطوری گذشتش رو با بد گفتن از آدم اون طرف رابطه بی حرمت نکنم...آدمی که منو ترک کرده هم روزی از من شنیده دوست دارم و همین دوست دارم تا قیام قیامت محترمش می کنه
ReplyDeleteامیرجان! این شعارهای قشنگ قشنگ که می دونم هر دومون می تونیم پست ها براش حروم کنیم فقط و فقط یه مسکنه برای اینکه هنوز تو توهمی خود ساخته خودمون رو غرق کنیم.
ReplyDeleteامیرجان! من همه این حرف هایی که تو اینجا نوشنی رو روزها و ساعت ها ست که دارم به خودم می زنم و نتونستم چیز دیگه ای رو جایگزینش کنم. منظورم از چیز دیگه همین حرف های تلخیه که به تو میگم که خودم بشنوم. به تو می گم که خودم باور کنم. به تو میگم که به خودم سیلی بزنه.
فکر کنم بر یک راهیم، چون دقیقن مثل تو فکر می کنم با وجودی که می دونم دقیقن دارم شکر می خورم و واقعیت اصلن این شکلی نیست!
امیر عزیز
ReplyDeleteممکنه خیل یها خیلی رابطه ها ینصفه و نیمه داشته باشن اما روش نمی کنن .
متوجه ای چی میگم شجاعت ندارند که همونطور که عشقشون را به رخ می کشند تلخی شان را هم نشان دهند.
خیلی ها هم یک رابطه را به اون شکلی که همه تصور میکنند مثبت است تمام میکنند اما در نهایت چی عایدشون می شه ؟
ReplyDeleteنه امیر عزیز ، حداقل تو اینطور نگو !