یکجور خوشی آرامم و این آنقدر برایم تجربۀ جدیدی است که مدام دلم میخواهد دربارهاش بنویسم، ازش حرف بزنم. نه که فکر کنی اندوه یا دلتنگی نیست، نه هر دو توامان در جانم حضور دارند. مثلا دیروز به اندازۀ نیمی از بارانهای این شهر، در سوگ نبودنت اشک ریختم. یا گهگاه دل تنگ شدن برای او، مانند مشتی میآید و قلبم را میفشارد. به رغم حس همۀ اینها، آرامم و همین شاید چنین برایم با ارزش شده که شگفتزده نگاهش میکنم و حظ میبرم.
هنوز خیلی یادت میکنم، یادش میکنم. هنوز دلم بسیار برایت، برایش، تنگ میشود. میم همین چند روز پیش از من پرسید دلت دقیقا برای چه چیز او تنگ شده؟ یادم کشید به بوسهها، شوخطبعیهای جسورانه و شکل غریبی که در تحسین کردنم داشت. بعد اما فکر کردم و دیدم بیش از هرچیزی دلم برای آن شکنندگی نجیبش تنگ میشود. یکجور خاصی آسیبپذیر بود و انگار رسالت زندگیش این بود که آن شکنندگی و آسیبپذیری را پشت گردنکشی و فاصلهگذاری پنهان کند. خوب اگر که نمیشناختیش فکر میکردی آدمِ مغروری است که خودش را برتر از دیگران میبیند اما اصلا اینطور نبود. پشت آن همه دور ایستادنها و کمبودنها، دخترک ترسیدهای حضور داشت که فقط نمیخواست درد بکشد، نمیخواست بشکند و راه حل لعنتیش برای درمان این درد، دور ماندن از هر چیزی بود که واقعا میخواست، هر چیزی که عمیقا خوشحالش میکرد. دردناکترین بخش قصه برایم همین است که من این را میدیدم، میدانستم ولی دیگر توان تحملش را نداشتم.
یکبار برایش در آن زلالترین لحظههایی که میان دو انسان ممکن است رخ دهد گفتم که چه دلم پر میکشد که مجال دهد مراقبش باشم. نشد، دیگر قصۀ اینکه نخواست یا نتوانست فرع ماجراست. گمانم دارم اینها را به بهانۀ نوشتن برای تو، بلند بلند مرور میکنم تا بتوانم به تدریج از خشمی که نسبت به او دارم بگذرم. خشم هم شبیه شک، اقامتگاه موقت مفیدی است اما نباید که خانه شود، نباید که در جان آدم لانه کند. مرور آن شکنندگی پنهانش در یادم باعث میشود دیگر آن همه از نبودنش خشمگین نشوم، باعث میشود بتوانم دوباره دوستش داشته باشم بی آنکه بخواهمش. این جایی است که دلم میخواهد بتوانم بهش برسم. او مانند تو صاحب گرانبهاترین گوشۀ قلب من است، عزیزترین بخش جانم و خشمگین بودن از او به مانند انکار این عزت و مرغوبیت است، انکاری که نتیجهاش لاجرم میشود بی برکت شدن.
تو نیستی، او نیست و من جور خوشی آرامم. خدا میداند البته که از چه طوفانها برای رسیدن به این ساحل امن گذشتهام. بودی لابد از آن وقتها میشد که برایم مینوشتی هیچکس را ندیدهای که مانند من شجاعانه زندگی را دوست داشته باشد... دلم بیش از هر چیزی برای این اغراقهای رفیقانهات تنگ است.
No comments:
Post a Comment