Saturday, July 21, 2018

نامه بیست‌و‌هفتم

پرسیدم که می‌دانی من نامه نوشتن را دوست دارم؟ جواب داد که نه. نتوانستم باورش کنم. گمانم که اعتمادم به آدمها را از دست داده‌ام؛ نشانه‌ای جدی برای اینکه مطمئن شوم اعتمادم به خودم را از دست داده‌ام. یک وقت‌هایی برای نگهداشتن دیگری دروغهای کوچک بی‌ضرر می‌گوییم و گرفتاری از همین جا شروع می‌شود از این که چیزی را نشان میدهیم که نیستیم، آدم با خودش ناگهان غریبه نمی‌شود، همه چیز به تدریج و کم‌کم شکل می‌گیرد. چیزهایی می‌گوییم که واقعی نیست، کارهای کوچکی انجام می‌دهیم که به ما تعلق ندارد، ریز و کم‌کم و تدریجی...بعد ناگهان چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم به آدم دیگری تبدیل شده‌ایم، چهره‌ای که در آینه نمی‌شناسیمش، دوستش نداریم،قابل اعتماد نیست؛ بعد می‌پنداریم این زندگی و دیگرانند که قابل اعتماد نیستند.
نمی‌دانم خبر خوبی است یا نه، دیگر دلم نمی‌خواهد برایت نامه بنویسم. نه که تمام شده باشی یا دیگر دوستت نداشته باشم اما این نامه‌ها یادگار دوران خاصی از زندگی من بودند. دیگر حال دلم شبیه آن دوران نیست، طبیعتا این شکل نامه نوشتن باید صادقانه باشد. الان اما شبیه همان دروغ گفتن و کارهای کوچک بی‌ربط انجام دادن است که آن بالا نوشتم. همچنان مدام حرفت را میزنم، بیش از همه با خودم، از محبتم هیچ کاسته نشده فقط حس میکنم دیگر نباید برایت نامه بنویسم. 
خاطرات شبیه شبح گاهی مرا محصور می‌کنند، محاصره می‌شوم با یاد اما دیگر غرق نمی‌شوم، نمی‌سوزم. امروز هم آمده بود و بالای سرم می‌چرخید، اما چند کلمه که حرف زدیم صفیر کشان از بالای سرم گذشت و رفت. باید این را بدانی دوستت دارم یا لااقل آن تصویری که از تو در دلم دارم را بسیار بسیار دوست دارم اما دیگر برایت نمی‌نویسم.
دوران سخت و تلخی بود اما خوبی‌های خودش را داشت، نه؟

1 comment: