Thursday, May 5, 2005

باز هم برای نخواندن

بوی پيراهن يوسف هميشه اشکم رو در اورد.يادش سبز اون روزايی که در حسرت بوی پيراهن يوسفی گريه ميکردم.يادش سبز اون روز با دايی دو تايی چه اشکی ريختيم و چه تلاش مذبوحانه ای کرديم که اين اشک رو از همديگه پنهون کنيم.من خوبم فقط چيزهای بسياری گم شده.نپرس چی و کجا فقط گم شده .حالا من موندم و کوله بار لعنتی خاطره های کوفتی که با همه وجود ميخوام ازشون فرار کنم.خاطره هايی که روز در هوشياری ازشون فرار ميکنم و شب و در رويا گريبانمو ميگيرن.به قول ايدين دارم خير سرم رويا ميکنم مزاحم نشين.دارم مست ميشن الکل ۹۶ سک هم عالمی داره ها! داريوش جان خناق ميگرفتی اين اهنگو نمی خوندی؟ کجای اين جنگل شب پنهون ميشی خورشيدکم/پشت کدوم سد سکوت پر ميکشی چکاوکم/چرا به من شک ميکنی؟ چرا با من نبودی؟ لبريزم / لبريزم.


 

5 comments:

  1. :(( ما هممون گم شده ايم و گم شده داريم. چی بگم.

    ReplyDelete
  2. از خاطره نميشه فرار کرد ..خاطره ها مثل سگی هست که هرچی بيشتر فرار کنی بيشتر دنبالت مياد .. سعی کن فرار نکنی بلکه بگيرشون بنداز ظرف آشغال .. کاری که خودمم نتونستم انجام بدم

    ReplyDelete
  3. ای من قربون اون جسد با معرفت برم

    ReplyDelete
  4. بايد خاطره ای بهتر ساخت .....نميشه از ياد برد........بايد آنها را نوشت يا با کسی گفت تا کم کم محو شود....

    ReplyDelete
  5. آره عالمی داره رفيق . اما من تو ترکم . ياد جوونيهامون بخير

    ReplyDelete