Monday, October 24, 2005

به بی سامانی باد،به سرگردانی ابر

ميدونی سانچو وقتی باور کردی که نجات دهنده ای در کار نيست...وقتی برای نجات از نکبت منتظر هيچ معجزه ای نشدی...حتما امادگيش رو داری وقتی عزراييل رو ديدی بهش لبخند بزنی.


پی نوشت۱: انقدر بی حالم که فکر پا شدنو تا خونه رفتن و فکر تعطيلی کثافت فردا ،خشتکمو بادبون ميکنه...کاش ميشد يا همين جا موند يا همين جا مرد!


پی نوشت۲:در پوستين خلق به روز شد...

34 comments:

  1. ...نجات دهنده در گور خفته است....

    ReplyDelete
  2. من اين اواخر با فکر به عمو عزرائيل آرامش پيدا می کنم .مسخره است نه؟

    ReplyDelete
  3. مردن باشه هر جايی دنيا پايم .حتی جزاير آدمخوار . فقط مرگ و ديگر هيچ:(

    ReplyDelete
  4. معجزه ؟! چه اسم آشنايی؟حيف حسرت داداش .حسرته

    ReplyDelete
  5. قربان بنده بسيار تمایل دارم که زير بادبان خشتک جنابعالی اقيانوسهای غم را در نوردم ... . چون با اون بادبان مطمئنم که تا ساحل خواهم رسيد ..

    ReplyDelete
  6. وبلاگ خوبی داريد با متنای خوب....خيلی التماس دعا دارما....تاتا

    ReplyDelete
  7. بادبانها را بکشيد ... مراقب تخ... ملت باشيد !

    ReplyDelete
  8. نمی دونم چرا عزراييل اين طرف ها آفتابی نميشه که من بهش لبخند بزنم!

    ReplyDelete
  9. سلام . يه سوال . اين اشتباهات املايی در کليه پست ها ؛ عمدی است يا سهوی ؟

    ReplyDelete
  10. سانچو... اسم كي بود؟ توي چه كارتوني؟ 3 برادر؟؟ دارم ديوونه ميشم خدا...

    ReplyDelete
  11. ببخشيدا جسارته ... «خشتکمو بادبون ميکنه»  يعنی چی؟

    ReplyDelete
  12. پستت آدمو ياد جاهل مسلکا ميندازه که!؟

    ReplyDelete
  13. پاشو پاشو ببينم ... مرد گنده خجالت هم خوب چيزيه! اين سوسول بازيا به سن و سالت نمی خوره

    ReplyDelete
  14. خوبی؟! سلام

    ReplyDelete
  15. ۱-تنها کسی که بايد بهش لبخند زد همين عزراييل که ادمو از اين زندگی نجات ميده۲-منم از روزای تعطيل بدم مياد مخصوصا وقتی که عزاست

    ReplyDelete
  16. سالن شماره 6 رو منم خوندم.اين لباس تحتاني شما هم که رنگش به ما مکشوف شد، الحمدلله...ديگه اينکه منم مث خرپره چندان اعتقادي به نبوت نبوي ندارم هرچند وقتي داش اميرمون يکيو دوست داره ما هم دوسش داريم ديگه.../

    ReplyDelete
  17. داداش امير سلام.يه چند وقتي بهت سر نزدم، الان موندم با کوله بارِ متن هاي نخونده و کامنت هاي نگذاشته...اما چه باک؟ ساعتي در مصاحبت تو بودن لذت بخش است.../

    ReplyDelete
  18. حرفهايي که تاب نوشتنش نيست مرا ياد آن حرفها که گر عيان گفته شود،هم افهام سوزد هم بيان انداخت...و حرفهايي که فقط يک نفر بايد آن را بخواند مي تواني حدس بزني که ياد چه افتادم. اينکه به قول گوشه،ته ته دلت اينقدر رمانتيکي باعث مي شود که يادم بيايد چه نازنيني هستي./

    ReplyDelete
  19. الان چون مي ترسم خستگي باعث بشه لحظه هاي ناب رو از دست بدم ميرم و بعد به خوندنت ادامه ميدم.

    ReplyDelete
  20. بی خيال عزرائيل ... زندگی کن پسر .. نذار عزرائيل روش زياد بشه .. سانچو تو مواظب اين آقا باش ديگه .. امير زندگی کن ..

    ReplyDelete
  21. امير جان . مرحمت کن صورتت رو بيار جلو می خوام يه سيلی بخوابونم زير گوشت !!!

    ReplyDelete
  22. ببين من يکی از دکتر بودن اين دسته درمانها رو خوب بلدم . تو يکی هم به يکی شون نياز داری . يگی نه هم عصبانی ميشم . دهه !!! حالا نمی خوای ما بزنيم بده سانچو بزنه . نخواستی بده اونی بزنه که دستشم گلبرگه . اما جون من يه جوری بزنه که مخت بياد سرجاش . نفس کشيدن تو هوای جوونی يادت نره ....... دلمون خوشه که تو يکی برخلاف بقيه مون از اون دسته ای بودی که می گفتند با بادبان و بی بادبان زندگی زيباست !!!

    ReplyDelete
  23. دوست هم دارم داداش  . اما جون نگاه تو يکی هیچوقت نمی تونی به عزراييل لبخند بزنی . می تونی ؟

    ReplyDelete
  24. واااااای

    ReplyDelete
  25. منم خيلی وقته باورکردم نجات دهنده ای در کار نيست .... خيلی بده خيلی/

    ReplyDelete
  26. ديدي بهت گفتم معجزه اي در كار نيست؟ ديدي حالا؟

    ReplyDelete
  27. تعطيلي چيش بده كه شما اين همه حالت گرفته بوده دوشنبه اي؟ حداقلش اينه كه صبح مي گيري مي خوابي ديگه!

    ReplyDelete
  28. ای ای    با با من سهندم

    ReplyDelete
  29. سلام... هميشه بايد منتظر معجزه بود و منتظر مرگ... يا حق!

    ReplyDelete
  30. ازين لبخندارو لطفا بی خيال...خوب؟

    ReplyDelete
  31. من غر می زنم ديگه ؟!

    ReplyDelete