Saturday, November 3, 2007

يادش بخير بهار تهران

دراز کشیده ام به پهلوی راست و دارم اقتباس سینمایی رمان«بار هستی« میلان کوندرا را میبینم.کتاب خود به وقتش مدید زمانی ذهنم را درگیر کرده بود و فیلم تا اواسطش چیزی ندارد که اضافه کند به تصویر های ذهنم پس از خواندن کتاب.اما سکانسی هست که عنان تخیل را میگشاید و تصویر میسازد از پی تصویر.فیلم در جمهوری چک میگذرد به هنگام مجموعه وقایعی که به بهار پراگ معروف شدند.مردمان چک در سالهای میانی دهه شصت میلادی،بندهای کمونیسم انسان ستیز روسی را از دستهایشان باز کرده  و اندکی هوا برای استنشاق یافته بودند.روزنامه ها منتشر میشدند و بی ترس از سانسور کمونیستی از زندگی میگفتند که پاد زهر ایدئولوژی در همه روزگاران محسوب میشود،کتابها چاپ و زبان ها باز میشدند به نوشتن و گفتن از ناگفته ها،در پراگ بهار آمده بود.همیشه دلبسته بهار پراگ بودم و هیچ تصویری بهتر از این سکانس نیست برای تجسم این دلبستگی:دختران و پسران به شادی در میانه میرقصند و ارکستر برایشان آهنگهای شاد مینوازد.گروهی کمونیست کهنه کار روسی و چک در گوشه ای نشسته اند و از ارکستر میخواهند برایشان آهنگی ایدئولوژیک بنوازد-ارکستر شروع میکند،جوانان دست از رقص بر میدارند و غرولند کنان صحنه را خالی میکنند فقط اندکی بعد گروه نوازنده همان ریتم سنگین آهنگ را به ناگه تند میکند و گروه سرود خوان کمونیستی را خفه.جوانان دوباره باز میگردند به میانه و رقص است که جریان میابد:زندگی جاری میشود و این بهار پراگ است!بهار پراگ سرانجام زیرزنجیر شنی تانکهای روسی له و برادر بزرگتر دوباره برای بازسازی بهشت کمونیستی،متوسل به زور شد...حالا پراگ فقط زمستان دارد

پرت میشوم به هر آنچه که از خرداد ۷۶ تا تیر ماه لعنتی ۸۴ تجربه کردیم.به مجموعه اتفاقاتی که رسانه های جهان اسمش را گذاشتند بهار تهران!کتابهایی مدتها در حسرتشان بودیم و چاپ میشدند،روزنامه هایی که بحث بر سر مقالاتشان از همان جلوی کیوسک روزنامه فروشی شروع میشد،فیلمهایی که میدیدیم و زنانی که رنگ اضافه میکردند به پوشش کدر اسلامی و می آمدند به میان صحنه و خدا میداند که زن یعنی رنگ،زن یعنی زندگی!زندگیمان از یک جایی دوباره تاریک شد و بی رنگ.از آنجایی که خانه نشستیم و سفله پروری کردیم تا باز هم اهریمن ایدئولوژی زندگی را مغلوب کند که ایدئولوژی همیشه مرگ افرین است و زندگی کش.حالا هیچ فرقی هم ندارد سرود انتر ناسیونال بخواند یا صلوات بفرستد...حسرت میخورم بر هر آنچه که تجربه کردیم و از کف رفت و این امید سر پایم نگه میدارد که از بهار پراگ تا دفن کمونیسم فقط بیست سال طول کشید.میپرسم از خودم که از بهار تهران تا رهایی از این کابوس چقدر طول میکشد.دلم روشن است که بویه آزادی را به گور نخواهم برد...اندکی صبر،سحر نزدیک است!



22 comments:

  1. دوما علاوه بر دوم!! اينکه دلمان ما هم بهار می خواهد...

    ReplyDelete
  2. به جان خودم کل پست يک طرف و آن بويه ی آزادی يک طرف ... مرســـــــــــــــــــــــــی

    ReplyDelete
  3. نوشته ی ارزشمندی بود اميرحسين عزيز. آرزو ميکنم آزادی تهران زودتر برسد و تمامی جوانان نازنین و آزاداندیش ایرانی در هوای لذيذ و پاک رهايی نفس بکشند، بیاندیشند و عاشقی کنند.

    ReplyDelete
  4. من اما اميدی ندارم ...

    ReplyDelete
  5. آره من هم با صبر موافقم و امیدوارم که عمر ما کفاف بده روزهای روشن رو هم تجربه کنیم

    ReplyDelete
  6. پست هايت را نمی خوانم اين روزها

    ReplyDelete
  7. نمی دونم چی بگم. تکه ی بهاری که گذشت را خوب حس می کنم اما نمی دانم قياس بين آن دوران و اين دوران تا چه حد درست باشد.

    ReplyDelete
  8. کمک که می خواهم

    ReplyDelete
  9. صبر....صبر...صبر....اميری.........يادش بخير بهار تهران.........

    ReplyDelete
  10. وای دوست جون اين روزا تو کوچه پس کوچه بوی گند ايدئولوژی می ياد چه اينی که هست چه اونی که اگه بياد

    ReplyDelete
  11. چقدر حسرت و اميدواری رو می شد خوب حس کرد در نوشته ات.دوست داشتنی بود.

    ReplyDelete
  12. من همه ی پست هاتو ميخونم خب؟

    حالا بعد يه مدت اومدم ميبينم يه کوه!!شده!

    نظر که فرصت ندارم بدم...اما ميخونم...

    اومدم بگم آپيدم...

    ReplyDelete
  13. من بار هستی رو خيلی دوست دارم خیلی....فيلمش رو نديدم!اسم اونم بار هستيه خان داداش جان؟!

    ReplyDelete
  14. يادمه بابا هر روز می رفت روزنامه می‌خرید و می اومد مدرس دنبالم.  هر روز يه روزنامه تازه، کتاب تاتر سينما.  دارم فکر ميکنم چقدر طول ميکشه تا بتونيم اين روزهامون رو بنويسيم تعريف کنيم برای بقيه.

    ReplyDelete
  15. می فهمم . هم کتابو خوندم هم فيلم رو ديدم . هر دوش تکان دهنده بود .

    راستی اگه اميد نبود تکليف زنديگ چه می شد ؟

    ReplyDelete
  16. « خدا » لعنتشون کنه

    ReplyDelete
  17. گفتم غم تو دارم

    گفتا چشت درآيد!

    گفتم كه ماه من شو

    گفتا دلم نخواهد!

    گفتم خوشا هوايي كزبادصبح خيزد

    گفتا هواي گرميست? اَه اَه? عرق درآمد!

    گفتم دل رحيمت كي عزم صلح دارد

    گفتا برو به سويي ? تا گلّ ني درآيد!

    گفتم زمان عشرت ديدي كه چون سرآمد

    گفتا كه اي واي ديرشد، داد مامان درآمد

    ReplyDelete
  18. آخ امير يادته اون موقع ها رو؟ نمی دونستی چه روزنامه ای بخونی؟ صبح امروز که شنبه ها ساعت ۹ تمام می شد،يادته چرا؟ يا عصر آزادگان را بخری برای صفحه ی سوم ستون سمت چپ؟ قبلش هم که با جامعه و توس معنی روزنامه را فهميدم...يادش به خير...تيتر صبح امروز يادته روز ترور حجاريان؟ (( شليک به قلب اصلاحات)) وای امير چه روزهايی بود....يادش به خير

    ReplyDelete
  19. وقتی شعر های قيصر را می خوانم اصلا فکر نمی کنم که او انقلاب کرده يا زمانی برای باعث و بانی اين انقلاب شعر سروده که اگر بخواهيم اين گونه فکر کنيم که بايد از خيلی ها ببريم...هميشه لطافت شعرش و ملموس بودن کلامش برايم زيبا بود...يادش گرامی

    ReplyDelete
  20. خيلی از اين جمله استفاده می کنم ولی کم کم ديگه باورش ندارم.

    ReplyDelete