Thursday, September 9, 2010

ت مثل...

ذات یک آدم‌هایی تنها و مجرد است. بخشی از بدنه نیستند. جهان برای‌شان «ما و بقیه نیست»، «من و بقیه است». خب این آدم‌ها معمولن برای تنهایی‌شان مثل شیر می‌جنگند، مستقل بودن‌شان مثل نفس واجب است و تلاش بزرگ زندگی آنها خلاصه می‌شود در یافتن راهی برای تعادل میان این میل به انزوا و غریزه انسانی صمیمیت و حضور در جمع...حالا بیایید برمبنای تصویر بالا تصورشان کنید وقتی در رابطه‌ی عاطفی‌اند. وقتی از رابطه حرف می‌زنیم به فضایی اشاره می کنیم که فردیت کلن در کم‌رنگ‌ترین حالتش قرار می‌گیرد. جو رابطه اصل و اساسش بر پیوستن است و یکی شدن. طبیعی است آدم‌های طایفه‌ی تنهایی برابر این شرایط حس کنند در معرض تهدیدند. خواه ناخواه رابطه به تنهایی آدم‌ها تجاوز می‌کند. حالا یک وقت‌هایی ماحصلش لذت است و گاهی رنج. معیار رنج و لذت هم حال درونی آدم‌هاست. آدم‌های تنهایی ذاتن مستعد رنجند مگر...


مگر وقتی که پای کیمیای عشق وسط باشد. یعنی آن جاذبه‌ای که رابطه را غنی کرده چنان داغ و سرکش و شهرآشوب باشد که بچربد بر آن میل غریزی به انزوا که برای آدم‌های‌تنهایی مثل غریزه بقا عمل ‌می‌کند. اصلن راستش را بخواهید من فکر می‌کنم اولین عاشق‌های جهان، آدم‌های اهل عشیره‌ی تنهایی بودند و عشق حاصل تلاش طبیعی آنها برای بقا و شاید یک جور جهش ژنتیک که نشر نسل‌شان را ممکن می‌کرد. اگر برای بقیه دوست‌داشتن شرط لازم و کافی باشد تا پیوند را تجربه کنند، قصه‌ی قبیله تنهایی فقط با عشق از غصه رها می‌شود و کیست که نداند چه فاصله‌ی بعیدی است میان عشق تا دوست‌داشتن. قصه‌ی آدم های تنهایی، حکایت غربت است و غربت در دلش هماره غصه دارد. غصه‌ای که درمانش دوست‌داشتن نیست که دوستی فقط تنها را دچار ترس تشویش می‌کند. عشق می‌باید تا تنها تن بدهد به پیوند و تلخ داستانی است وقتی آدمی تنها، در دلش دوست‌داشتن هست و عشق نیست، تلخ به اندازه‌ی تنهایی.

30 comments:

  1. عجیب این پست به دلم نشست.
    ممنونم/

    ReplyDelete
  2. ... و تلخ داستانی است وقتی آدمی تنها، در دلش دوست‌داشتن هست و عشق نیست، تلخ به اندازه‌ی تنهایی.

    اینجا، همیشه یک چیزِ خوبی هست برای شریک شدن با دیگران!

    ReplyDelete
  3. معرکه بود که  حرف دل من و خیلی هاست. دارم لینک می دم . ...پست این بار منم  گرچه نمادین مطرح شده اما معنای آخرش همینه ولی تو دقیق و زیبا بیانش کردی.
    سردرگمی وحشتناک بودن و نبودن. عشق  و شریک داشتن یا استقلال؟ نیاز به هزار چیز یا تنهایی؟ که اصلا تنهایی به تنهایی معنا نمی یابد و رشد فردیت امکان پذیر نیست. در عین حالی که با یک شریک معمولی و ناهمگون هم داستان بدتر می شود که شاید شریک نزدیک( از هر نظر) بتواند این بحران پارادوکسیکال را آرام کند. باور کردنیست؟ نمی دانم

    ReplyDelete
  4. خیلی دوست دارم بدونم چی جرقه ی نوشتن این مطلب رو زد مثلا کتابی شعری یا یاد اوریه یه تجریه ....چون بررسیه این تفاوت از اون موضوعاتی که پیش فرضش تو ذهن بیشتر ما هست اما کار کردن روش خیلی کم اتفاق می افته مگر در شرایط خاص که ذهن مجبور به  گرفتن نتیجه یا حداقل تعریف مساله بشه

    ReplyDelete
  5. ت مثل تنهایی ...
       مثل تلخ مثل عسل ...!

    ReplyDelete
  6. در تعریف خودم مانده بودم، دیدم مرا توصیف کرده ای.

    ReplyDelete
  7. دو تقدیر بر عشق حاکمن
    یکی رو دوست میداری. یکی ام دوست می داره
    همیشه یک خوشی و آرامش درو می کنه
    دیگری تمسخر
    یکی میگره از این دست
    دیگری میده از اون دست...

    ReplyDelete
  8. من فکر می کنم شما تا بحال عصیان عشق رو توی زندگیتون تجربه نکردین!!!!
    عشق معمولا تکفیر و انکار و پنهان و خوار و سرزنش میشه و عشق واقعی رفته رفته جسمانی شده و به هوس نزدیکتر ...

    ReplyDelete
  9. درسته تکراریه حرفم ولی واقعاَ "جانا سخن از زبان ما گفتی"
    همقبیله، من که از این رنج دائم خسته شدم و از عاشق شدنم هم ناامیدم!‌شاید چاره ی کار یک پیوندی باشد که بتوانی هم تنها باشی و هم غریزه ی با یکی بودنت بدون ترس و رنج ارضا شود!! شاید مثل همان اولین پیوند از قبیله ی ما که به بقای نسل می اندیشید!

    ReplyDelete
  10.  نمیدونم چرا هی تعریف الکی میکنند بعضی ها. رسیدن به این نقطه خیلی هولناک است ... خصوصا این عبارت:

    غصه‌ای که درمانش دوست‌داشتن نیست که دوستی فقط تنها را دچار ترس تشویش می‌کند. عشق می‌باید تا تنها تن بدهد به پیوند و تلخ داستانی است وقتی آدمی تنها، در دلش دوست‌داشتن هست و عشق نیست،

    کدام آدم عاقلی از دوستی دچار ترس و تشویش میشود؟ هان؟

    اما هنوز امید هست. بگذار عشق بیاید تا این ترس و تشویش را  از روحت دور کند  مادرجان

    ReplyDelete
  11. رو به رو شدم با ادمی از قبیله ی تنهایی و شبیخون زدم به دل تنهایی این ادم....وقتی وارد پیله ی تنهایی این ادمهابشی متوجه میشی که  تک رو و مستقل و خودخواه نیستن اونجوری که از بیرون نشون میدن..ادم هایی از قبیله ی تنهایی چه معصومند...و چقدر تنها.

    ReplyDelete
  12. آره! عاشق ترین عاشق های جهان آدم های اهل عشیره ی تنهایی بودند و هستند.

    ReplyDelete
  13. اصلا نمیتونم احساسمو بعد از خوندن پستت بیان کنم.فقط میدونم بهترین واقعا بهترین توصیفی که ممکن بود رو اینجا خوندم.

    ReplyDelete
  14. می دانی ... تو فکر کن که من یکی از آن آدم های قبیله ی تنهایی . از همان هایی که دایره می کشد بین خودش و دیگران .که گاهی وقت ها دایره ی دورش کمرنگ می شود و گاهی انگار کن مثل بچه های سرتق لجوج با اشک می افتد به پر رنگ کردن دایرهه با گچ. از همان هایی که گاهی از بیرون خودخواه به نظر می رسد و حکایت دل اما ... این آدم قبیله ی تنهایی اما درمانش عشق هم نبود. که در لحظه دلش را زد به دریا ، که در نگاه غرق شد ، که دست را فشرد اما ... ترسید . ترسید از بر باد رفتن تنهایی مقدس . که ترسید از عشقی که برای بقیه بیشتر بوی تصاحب می داد. بوی " تو مال من من مال تو ". بوی ماندن . بوی بر باد رفتن قلمروی لنی خداحافظ گاری کوپر . . . آدم قبیله ی تنهایی عشق می خواهد اما نه عشقی که مال او بشود . که یک روز مثل قاصدکی که نشسته باشد کف دستش فوتش کند و به روزگار بسپاردش. که بعدش بنشیند یک گوشه ای زانوهایش را بغل بگیرد و فکر کند و او را بسپارد یک گوشه ی همیشگی خیالش . آدم این قبیله اگر قرار را بگذارد به ماندن ... آن وقت اویی می ماند که یک فردا صبحی باید چشمش را باز کند به روی تخت خالی و تنهایی که رفته در جستجوی تنهایی اش ...

    ReplyDelete
  15. چه سوزناک است قصه ی آدم های تنهایی
    چه تراژدی سوزناکی ست ماندگار نبودن عشق و پریدنش چون عطری که نگه داشتنش از توان ما خارج است و اصلن اگر بشود نگهش داشت،ماهیتش عوض می شود مثلن اگر گاز است جامد می شود و خب این که دیگر همان نیست یک چیز دیگر است به همان نام
    انگار گناه آدم های تنهایی بیشتر بوده که مستحق عقوبتی اینچنین بزرگند
    نه دلخوش با دیگری بودن
    نه دلخوش با خویش بودن
    هم تشنه ی عاشق شدن
    هم دلنگران از محو شدن عشق پس از به دست آوردنش

    تلخ است تنهایی و تلخ تر از آن درجماعت بودن است البته  برای اهالی قبیله ی تنهایی سیاه چاله ی تنهایی تا همه جای دنیا گسترده است چه در جماعت چه در آغوش یار چه در انزوا...

    تسکین است هر چه که هست،درمانی نیست.درمانی نیست!

    ReplyDelete
  16. نه
    هیچ کس نیست
    هیچ کس نیست
    هیچ کس نیست...
    دستم را در این تاریکی بیهوده می چرخانم.چشمم را بیهوده زبانم را بیهوره قلمم را بیهوده.
    انسان جزیره ی تنهایی تبعیدی محکومی ست محکوم به دانستن این حقیقت تلخ که:
    نه
    هیچ کس نیست
    هیچ کس نیست
    هیچ کس نیست...
    نه...هیچ کس...

    ReplyDelete
  17. خیلی جالب بود به وب من سر بزنید
    .http://dokhtarcheshmdorosht.blogfa.com/

    ReplyDelete
  18. آدم تنها  همواره خود را در حصاری از مصلحت و تردید محبوس می سازد و دور خود و دیگران مرزی می کشد بی انتها. و  تنها عشق است که مرزها را می شکند و حصارها را نادیده می گیرد. و تنها عشق است که مصلحت ها را زیر پا می گذارد. و تنها عشق است که سحرالباطل تمام مرزها ، حصارها و مصلحتها و تردیدهاست. پاینده باشی و عاشق.

    ReplyDelete
  19. با هادی خان موافقم سخت
    بعضی نوشته هاتون عجیب فکر ادمی رو درگیر خودش میکنه
    ممنون که با نوشته هاتون باعث میشین درون خیلی ها دچار چالش بشه توی این وانفسای عاری از عشق
    شاد زی

    ReplyDelete
  20. روح اله روح بخشSeptember 11, 2010 at 5:13 AM

    سلام
    امیدوارم خوب باشید.شاید عشق به گفته شما آن کیمیایی باشد که بتواندغربت رابه قربت تبدیل کندولی فکرمیکنم باز هم انسان تنها درمیانه این دوسرزمین سرگردان بماند.گاهی سرک بکشد به دنیای غریبش و از طرفی هم دوست دارد درسرزمین عشق بماند.
    آیا تابه حال درباره تنهایی خود فکرکرده ایم؟نمی خواهم ونمی توانم حرف های کتاب های روانشناسی راتکرارکنم.ولی سرچشمه یا سرچشمه های این احساس کجاست؟ویاشایدانسان بالذات موجودی تنهاست وبسیاری ازدست وپازدن های مادرزندگی روزمره برای فرارازتنهایی است که پشت نقاب هایی آن راپنهان میکنیم؟آیا بین احساس تنهایی و ایده آل گرایی رابطه ای وجوددارد؟آیا احساس تنهایی ماحصل سرک کشیدن به درونمان است؟یاسرک کشیده به درون دیگران به زعم خودمان؟رابطه بین احساس تنهایی و مرگ چیست؟آیا احساس تنهایی ما "احساسی حقیقی"است یا تنها ذهنیتی است که ما ازآن لذت می بریم؟لذتی همراه با رنج ویا.....جواب هیچ کدام را نمیدانم

    ReplyDelete
  21. اگه این عشقه پیدا نشه. تا ابد تنها می مونن؟ می مونیم؟ تراژدیه این که. نباید اینطوری شه

    ReplyDelete
  22. حالا اگر تو از قبیله تنهایی باشی وعاشق کسی از اهالی این قبیله  بشی چی؟
    دیشب که با یه دوست قدیمی قدم میزدم بی مقدمه ازم پرسید"تاحالا عاشق شدی؟" و من بی مکث گفتم :آره
    ادامه داد:"ولی من این حس رو درک نکردم، خودم می دونم که درک نکردم"
    گفتم: باید کسی رو بینی که ازجنس دیگه باشه، از یه قبیله دیگه باشه..

    من دیدم چنین کسی رو، ما در آغاز لبریز نشانه بودیم و می فهمیدیم اشاره های پنهان هم رو و هنوز هم ...
    اما من شاید در تجربه عشق می سوزم و و در دلش با دوست داشتن در تقلاست..
    و هر بار که در نوسانیم وهر با که دور میشیم وهر بار که نزدیک؛
    یاد اون پست قدیمی ات می افتم
    متنی که هنوز هم تکرارش بهم آرامش میده ..
    "اگر در دوست داشتن ات حقانیتی  نهفته باشه، خود به خود معطوف میشه به دل کسی که دوستش داری..."

    ReplyDelete
  23. بعضی نوشته هات اونقدر عمیقه که بهتم میزنه برای یه کلمه کامنت!

    ReplyDelete
  24. تنهایی اش نه تنها دایره ای به دور خودش و حریم او ..که مولفه ای از هویتش است. اتفاقا دوست داشتن ها را خوب می داند.. اما آن ها که می شود از دور دوست داشت و نزدیک نشد.. تعهدی نخواست و تعهدی نداشت که بار بگذارد روی دوش تنهایی اش..حتی شاید نگفت و با آن خود را ساخت..شاید خیلی حسرت بخورد که نمی تواند بگوید..شاید خیلی به خودش اخم کند..شاید...
    اما تنهایی که نباشد..او چگونه خواهد بود؟ بلد است اصلا بدون تنهاییش زندگی کند؟ به دشواری شاید

    ReplyDelete
  25. اين آدمهاي تنهايي هيچ گاه از تنهايي رها نخواهند شد. آرامش آنان را در تنهايي‌شان بايد جست. عشق هم چاره نيست چرا كه به دو راه ختم مي‌شود،يا دوست داشتن كه الزام با هم ماندن است كه درمان نيست و يا جدايي كه خاطره سوزناك ابدي عشق را در دل حك مي‌كند.

    ReplyDelete
  26. قصه‌ی قبیله تنهایی فقط با عشق از غصه رها می‌شود و کیست که نداند چه فاصله‌ی بعیدی است میان عشق تا دوست‌داشتن. قصه‌ی آدم های تنهایی، حکایت غربت است و غربت در دلش هماره غصه دارد. غصه‌ای که درمانش دوست‌داشتن نیست که دوستی فقط تنها را دچار ترس تشویش می‌کند. عشق می‌باید تا تنها تن بدهد به پیوند و تلخ داستانی است وقتی آدمی تنها، در دلش دوست‌داشتن هست و عشق نیست، تلخ به اندازه‌ی تنهایی.

    بی نظیر نوشتی. حالم دگر شد. اگر کسی از قبیله ی تنهایان به این نوشته بر بخوره، حتم دارم جمله های نوشته ی تو رو به عنوان حدیث نفس خودش از حفظ می کنه.

    ReplyDelete
  27. همه ی کامنت ها را خواندم. متاسفانه آن نکته ی نهفته در نوشته ی حضرت عالی چندان درک نشده است. بسیاری از دوستان تعریفشان از فرد تنها، آن کسی است که میان خودش و دیگران خط جدایی کشیده است اما اگر همه کمی به مفهوم غربت فکر کنند و آن را در معنا حقیقی بنگرند، شاید آن وقت ببینند که افراد بسیار معاشرتی و پرمشغله هم هستند که از قبیله ی تنهایان اند. تنهایی یک چیز است و انزوا چیزی دیگر. تنهایی عنصر نهادین و مقوم هستی بشر به ویژه بشر مدرن است. رهایی از تنهایی هم با عشق میسر می شود و بس. اما رنج انسان تنها درست آنجا ست که برای عشق، امکان وقوعی نمی یابد.
    سپاس

    ReplyDelete
  28. بسیار زیبا بود این نوشته ، و اینکه به چه درکی رسیده اید شما ، زیباتر...
    ارزش بارها خواندن را داشت،
    چرا که مرا مرور می کرد با خودم ،
    و من ، کسی که تنهایی را چنان مونسم که دوست داشتن ترسی ست همیشه برایم ، و در این تنهایی بود که معنای عشق و تفاوتش را با دوست داشتن دانستم ، تو تنها زمانی به آرامش می رسی که فاصله ی میان این دو واژه را درک کنی ، در عشقی که با این درک معنایش می کنی هیچ چیزی در تو انگیزه و شتاب رسیدن و به چنگ آوردن او را نمی آفریند ، و تو آزادیش را لذت بخش ترین حس می دانی ، اینجاست که از تلاش برای قبولاندن خودت نیز دست می کشی ، و تنها نقاش بالهای بلند اویی در خلوتت ...
    و من ،
    تنهایی را معلمی می بینم امروز ، که درسهایش پر است از آموزه های عشقی ، رهایی معشوق ، و رهایی خودم...
    می شود رها بود و عاشق...

    ReplyDelete
  29. با نظر آقای "مهدی" موافقم ،
    این تنهایان بسیار هم معاشرتی هستند و تنها با عشق حاضرند از این تنهایی بیرون بیایند.
    بسیار بسیار زیبا بود این پست،
    سپاس...

    ReplyDelete
  30. حديث نفس گفتي برادر جان...
    منم ايضا با جناب مهدي به شدت موافقم

    ReplyDelete