حیرتانگیز است که آدم گاهی چطور دلش ضعف میرود برای دوست داشتن، قلبت به نوک انگشتانت منتقل میشود و دوستتدارم است که از کلماتت میتراود. میبینی خودت را که پری از مهر و مطلوبت، داشتن محبوبی است که بشود در همین لحظۀ اکنون، در همین حال حاضر، به او گفت که میخواهمت... لحظاتی هست که در آن دوست داشتن حتا از دوست داشته شدن هم پربهاتر است؛ میخواهم این را برایت بگویم که آدمها در اوقاتی شبیه به این، بدترین اشتباهات عاطفی زندگیشان را مرتکب میشوند، آدمها در چنین موقعیتی شبیه شیشۀ شکستهاند و همیشه چیزی را میبُرند: دستی را، دلی را، امیدی را...بیاموزی کاش که گاهی دور بمانی و دور نگهداری، بیاموزی کاش رفیق.
دور هم که می مانم، دور هم که نگه میدارم دست و دلم را، خودش را می بُرد، دست و دل و امیدش را ...
ReplyDeleteمی فهمی ؟! گر چو ما شوی کدام را روا میداری؟