گاهی مچ خودم را میگیرم که مشغول حرف زدن با او هستم: گلایه میکنم، روزم را توضیح میدهم، ناز میکشم، اغوا میکنم. دیروز ولی موقع رانندگی یک لحظه خودم را در موقعیتی یافتم که دست راستم را بردهام سمت صورتش و با پشت انگشتها، گونۀ چپش را آرام و ملایم نوازش کردهام. میفهمی نوازش کردن صورت آدمی که نیست یعنی چه؟ میدانی دست کشیدن بر تنی که حضور ندارد چگونه است؟
من همۀ امیدم حالا فقط به توست، به تو که نیستی اما هستی. همۀ امیدم به توست که بفهمی، بدانی. گفته بودم برایت که رسد آدمی به جایی که از زندگان امید بر میدارد؟ رسیدهام به آنجا گمانم.
No comments:
Post a Comment