سلام اين يار دبستانی من فريدون فروغی نفسمو بند مياره.منو مستقيم پرتاب ميکنه به کوی دانشگاه تهران، به سالهای ۷۶ تا ۷۸ ،به ياد رعشه های تن نيمه جان عزت ابراهيم نژاد وقتی داشت جون ميداد، اون همه اميد خام دستانه برای عوض کردن دنيا، خاطره تجمع دفتر تحکيم برای ازادی کديور و يک امير سر شکسته که برادران دينی انصار زدن پيشونيش رو خيش خراشما کردن و من چه پزی با اون جای زخم تو دانشگاه ميدادم، تحقيری که با عمق وجود حس ميکرديم و توان تغييرش رو نداشتيم، تمام دوستی هايی که تو دود گاز اشک آور يه جوری غسل تعميد پيدا کرد و باليد و بزرگ شد، به برادر هم نفسم فائق،به ترس شوم شب ۱۸ تير که مثل يه بچه هراسون فقط دلم ميخواست يه بار ديگه اتاقم رو ببينم و به خاطره مصطفی تاج زاده و دکتر مصطفی معين که تنها دولتمردانی بودند که جرات کردند اون شب لعنتی رو تا به صبح با ما تو مسجد کوی بمونن-دکتر معين رو يادم نميره يه کت طوسی داشت همونو گذاشته بود زير سرش و تو مسجد کوی خوابيده بود. به اون همه کينه ای که تو دلم موند انبار شد، به ذلتی که بعد از حکم دادگاه کوی دانشگاه تحمل کرديم و فهميديم از نظر قاضی القضات نايب برحق امام زمان همه دعواها سر ريش تراشی بود که گروهبان عروجعلی ببرزاده دزديده بود.به روزهای يار دبستانی من، قسم به اسم ازادی،ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من اهنم.به ياد بچه های که مرد شدن،بزرگ شدن، عاشق شدن،دل بريدن،توبيخ شدن،تحقير شدن و اخرش ياد گرفتن دنيا عجيب هفت رنگه!
پی نوشت: اصلا قصد نداشتم اينا رو بنويسم صفحه پرشين رو که باز کردم قصدم اين بود يه سری هزليات بنويسم حال و هوای بلاگ بعد چند پست جدی عوض شه ولی يار دبستانی من پيدا شد و اتش به همه عالم زد.
من اول!
ReplyDeleteتازگيا اصلا نوشتنم نمياد. اون موقعی که از اينجا هم می شد نور آتيش های کوی رو ديد و راه افتاديم با يه احساس تحول عظيم... با يه اميدی که ديگه تکرار نشد... رفتيم و رسيديم و ديديم... زهی خيال محال!
ReplyDeleteچه افتخاری داشت اون پيشونی شکسته ... اون صورت آفتاب سوخته ... چه غروری پشت اون نگاه بود ... غرور بزرگ شدن ... مرد شدن ... بودن !!!! روزایی که دیگه هیچ وقت تکرار نمی شه .... چقدر پر بودیم از زندگی !
ReplyDeleteنگا کن...بعد منو مسخره ميکنی که کامنتام کمه...ببين....اگه واسه منم ۸ تا ۸تا پيغام بذارن...مال منم زياد ميشه...ضمنا فکر ميکنم همه ی اون فحش و فضيحتا حقت بوده...اينا چيه مينويسی؟!!!!!!!!!!
ReplyDeleteامير !
ReplyDeleteآره يادمه. و....
ReplyDeleteمنم سوم
ReplyDeleteمنم چهارم
ReplyDeleteمنم پنجم
ReplyDeleteامير جون ميدونم که حيف اين پستته که داره با خل و چل بازی کامنت های من حروم ميشه اما....
ReplyDeleteحالم خوب نيست و اينجا هيشکی نيست به دادم برسه. ميشه از وبلاگت سو استفاده ابزاری کنم؟
ReplyDeleteمنم هشتم.
ReplyDelete..............
ReplyDeleteسلام امير .چه خبر؟چند وقتی بود نبودم ميبينم که فمنيسم رو زير سوال بردی!شاد باشی
ReplyDeleteسلام . گاهی بعضی بازيا بعدا زواياش روشن ميشه . خوبه اين وبلاگ لعنتی هست گاهی بواسطه اون ادم حرفشو برا ديگرون بزنه
ReplyDeleteافسوس بر جوانان برومندی که ارزوهایشان بر باد رفت.
ReplyDeleteو پدر و مادر هایی که بر سوگ فرزند نشستند.
ReplyDeleteسلام... توی اين سه تا آخری که خوندم، حيرانیهايت زيبا بود در واقع از سياست خوشم نمیآد، فکر میکنم مشکلی از ما حل رو حل نمیکنه.
ReplyDeleteولی چی شد؟ نه قبلا فرقی کرد و نه بعدا فرق خواهد کرد .. نميخوام خودمو قاطی اين مسائل کنم ..
ReplyDeleteمن با اين حال و هوای جدی هم حال ميکنم امير جان! در ضمن بی خيال من نشين !!! ( از کجا معلوم حرف ايدين جدی باشه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!)
ReplyDeleteاولين بار يار دبستانی من رو واسه کيفيت بد غذای دانشگاهمون خونديم ! منظورتون رو هم از اون کامنت متوجه نشدم ! خوش باشی حاج امير !
ReplyDeleteحاجی گرفتم قضيه رو .... باس ببخشی .... وقتی از ۸.۳ صبح تا ۳ بعد از ظهر زير نور درخشان آفتاب بيل بزنی بهتری از اين نمی شه !
ReplyDeleteحالم از سياست و همه چی به هم ميخوره. بعد از ۱۸ تير و برخورد مسوولين مردم دوست (آیکن سبز یاهو) و اينکه هر کی به يه سمتی رفت تا نخواد حرف بزنه ديگه سمت سياست نرفتم
ReplyDeleteسلام داداش امير... داداش محمد فائق ... انسانی را در خود کشتم/انسانی را در خود زادم/ و در سکوت مرگبار خود مرگ و زندگی را شناختم
ReplyDeleteچشم يه پسری هم اونجا کور شد...استادمون هميشه از اون پسره ميگه....
ReplyDeleteاين برخاستن ها و به زمين خوردنها......اين به اوج رفتنها و تحقير شدنها.......بارها تکرار ميشود .........دلت روشن باشد برادر.......
ReplyDeleteسلام......بارها خواندم ...عجيب آتشی به همه عالم زد
ReplyDeleteهيچ ميدانی چرا چون موج در گريز از خويشتن پيوسته ميکاهم.......آنچه ميبينم نمي خواهم.......آنچه ميخواهم نمي بينم
ReplyDelete.منم حالم از سياست به هم می خوره . کاش می دونستی چه تاثير بدی روی زندگی خانوادگی من گذاشته.تو ذهنم هميشه يه پست هست که می خوام بنويسم< چرا سياسی نيستم> شايد اون پابليش کردم
ReplyDeleteيادش بخير، حیف اون همه حنجره . زالزالک میفروختیم برا جامعه مفید تر بود . بعد اون زنجیره اسم نشریه رو عوض کردیم گذاشتیم چوب الف
ReplyDeleteبا همه خريت و کله شقيم نتونستم مثل آدمای لال بیتفاوت حرفمو بخورم و نگم من هم رفتم به همون وقتا و بغض تا خرخرهام اومد و گیر کرد و مثل گهمرگی همیشگي بیخيال بشم .. اصلا میدونی چيه؟ گاهی که از گرفتاری واژهها خلاص میشم (فقط گاهی) جرات میکنم به خودم بگم بايد بود و نذاشت .. اما تنهايی نمیشه .. چاکريم. بای.
ReplyDeleteمثه اين گره ها که کابويا ميزنن بيخ خر اسبشون.هرحی بيشتر تقلا کنه اسبه بيشتر فشار مياد بهش نفسش در نمياد انگاری بختک افتاده روش
ReplyDelete