Friday, November 13, 2009

حالا که می آیی

ایستاده بودم بیرون، منتظر خبری از تو. گفتی که سوار هواپیما شدی، خیالم راحت شد که دیگر مسافر استانبولی و راه افتادم. بعد ناگهان حس تنهایی کردم، حس ناامنی، مثل روزی که در آن بهمن سرد هفتاد و چهار با هم آمدیم تهران ، شما برگشتید و من در آستانه در، زور زدم که اشک نریزم و بگویم نمی خواهم بمانم، مرا هم ببرید.


اصلن وقتی نیستی آدم تنهاست، بی خود است، کسی نیست که بشود شب به او زنگ زد و رفاقت تقسیم کرد، جهان بد خالی می شود...چه خوب که عمر سفر کوتاه است!

7 comments:

  1. سلام امیرحسین
    نثرت خیلی قشنگه و خواندنی
    آمدم خواندش میاد
    من هم گاهی وقتی نیست احساس تنهایی می کنم. اما زود بر میگردد برایم.

    ReplyDelete
  2. زندگي يک آرزوي دور نيست؛ زندگي يک جست و جوي کور نيست زيستن در پيله پروانه چيست؟زندگي کن؛ زندگي افسانه نيست گوش کن ! دريا صدايت ميزند؛ هرچه ناپيدا صدايت ميزند جنگل خاموش ميداند تو را؛ با صدايي سبز ميخواند تو را زير باران آتشي در جان توست؛ قمري تنها پي دستان توست پيله پروانه از دنيا جداست؛ زندگي يک مقصد بي انتهاست هيچ جايي انتهاي راه نيست؛ اين تمامش ماجراي زندگيست

    ReplyDelete
  3. خان داداش منی... دل منم واسش تنگ شده. امروز میاد و لبخند که بزنه غم دنیا میشه هیچ

    ReplyDelete
  4. mesle hamishe aramesh dahandast neveshtehatoon...

    ReplyDelete
  5. بعد ناگهان حس تنهایی کردم، ...
    .
    این کلمه "ناگهان" ش...

    ReplyDelete
  6. آخی.  جان منی.  

    ReplyDelete