از سین خواهش کردم صدای فندق را برایم ضبط کند و بفرستد. مثل همیشه مهربان بود و فرستاد. از
عصر صد بار به لحن نازنین دخترک گوش دادهام که میخواند: تاب تاب عباسی خدا منو
نندازی اگه هم میندازی پیش مامان بندازی...بعد هر بار حرف زدن و شیطنت کردنش شبیه
نور راهش را به تاریکی فشرده درونم باز میکند. میایستم یک گوشه و تماشا میکنم چطور و چگونه پشت آن لحن بچگانه سنگر میگیرم تا این تاریکی چسبناک و لزج دور بماند از من.
عصر داشتم برای بچهها از ضرورت سوگواریِ درست میگفتم. بعد حرفمان کشید به یاد. گفتم همه چیز یاد است. گفتم تا وقتی کسی را در یاد نگه داشتهایم انگار در یک گوشه جان ما زنده است، نرفته، نمیرود، هست. بعد گفتم همه زندگی انگار همین تکاپو است، حک کردن خویش در یاد آدمهایی که تو را فراموش نمیکنند. گفتم ما از طریق به خاطر سپردن دیگران، انگار سدی میسازیم برابر فراموش شدن و امید میبندیم به یاداوری، به در یاد ماندن. بعد حرف کشید به به یاد آر. خواستم آن شعر شاملو را برایشان بخوانم، بغض کردم، نشد. گفتم اگر الان بخوانم گریه میکنم اما آخرش خواندم: به یاد آر از عموهایت سخن میگویم از مرتضا سخن میگویم.
یادم باشد برای سین بنویسم صدای فندق قشنگترین اتفاق این چند وقت اخیر من بود. یادم باشد برایش بنویسم مرا به یاد خودم انداخت، بنویسم خستگیم رفت و یاد برگشت...بنویسم که بنیاد آدمی بر یاد است