Friday, November 12, 2010

چاه یوسف

بعد می‌دانی یک وقت‌هایی انگار تمام درها بسته می‌شود به روی آدم. تنهایی می‌شود مار، می‌پیچد به جان و دلش. زمان، گذشته است؛ مکان، کوچه‌ی بن‌بست؛ فضا، تاریک... به چشم خودت می‌بینی که کشتی‌ آرزوهایت به گل نشسته، حسرت هر ‌آن‌چه را که نیافته‌ای تازیانه‌ی مداوم است و دریغ برای هر ‌آن‌چه که یافته‌ای زمزمه‌ی پوچی بی‌مکث.


بی‌تحمل و بی‌نا می شود آدم که آدم است نه سنگ و صخره...کم نداشتم از این روزها. به تجربه آموخته‌ام این دست وقت‌ها هیچ مباید پیش‌ آورد جز طاقت و جز طاقت هیچ نباید خواستن. به تجربه دیده‌ام که در باز می‌شود روزی؛ از نمی‌دانم کجای جهان رسن آویزان می‌شود در چاه، شکم نهنگ دریده و باز نور است و رنگ و شادی...فقط باید تاب و تحمل افزود، طاقت آورد. طاقت بیاوریم در این فصل سرد

2 comments:

  1. واااااااااااای خدا خیلی عااالی

    ReplyDelete
  2. عاشق این نوشته ام. در این سه سال هر وقت که به بن بست می رسم و کشتی آرزوهایم به گل نشسته می آیم اينجا و اين متن را می خوانم. نور اميدی آن.وقت در دلم سوسو می زند.

    ReplyDelete