هر از گاهی
آینه ی دستشویی من
به زبان می آید
و حرف های عجیبی می زند
مثلا می گوید
تنهایی
بهای سنگین
زلال ماندن است
من نیز
پرده بخار آلودش را پس می زنم
تبسمی
آغشته به کف خمیر دندان
تحویلش می دهم
چراغش را خاموش
و به میان شما
باز می گردم
عباس صفاری-دوربین قدیمی
شعر زیبایی بود ...انگار برای همه ی ما تا به حال تجربه شده ...
ReplyDeleteخوشحال میشم به من هم سر بزنید .
خیلی دوستش داشتم...
ReplyDeleteاز اون شعرها بود که شکل زندگی اند...
ReplyDeleteچه اصطلاحهای خوشگلی داشت
ReplyDeleteوای چه شعر با حالی. خصوصا چراغشو خاموش می کنه و خمیر دندونه!
ReplyDeleteراستی من خیلی خوشحالم بابت یونگ 3 بیا بخوان.
همیشه آینه ها رو دوست ندارم...بعضی وقت ها دوسشون دارم
ReplyDeleteگاهی انقدر سرعت هم لازم نیست، عنوان رو میگم دوست جانم!
ReplyDeleteآیینه اش تقریبا شبیه آیینه ی دستشویی ماست داداشی فقط آیینه ی ما یکم عقب افتاده تره .,
ReplyDeleteمن نمیدونم ، خودت میدونی..ولی معمولن سرعت منو یاد شتاب و تعجیل و اینها میندازه..شاید اشتباه میکنم؟
ReplyDeleteخیلی قشنگ بود به خصوص بازگشت به میان انسانها. مرسی لذت بردم.
ReplyDelete