گفتی به جای این همه «شب یلدا» دیدن،برو «شب های روشن» ببین و بشنو که عاشق شدن آدم را سبک نمی کند.شنیدم،رفتم،دیدم!
شب اول:عشق آدم را سبک نمی کند اما سبک می کند.تحقیر نمی شوی با خواستن و رها می شوی از خیلی منیت ها که مثل غل و زنجیر بسته بودی به دست و پایت.سعی کرده ام ؛لااقل این سال ها؛که با خودم رو راست باشم،همه اتفاقات پانزده فروردین به این سو،برای من مثل به میان آتش رفتن بود،مثل عبور سیاوش یا سوگند ایزوت،حالا در این لحظه اکنون حس می کنم از آتش گذشته ام،از میان ترسناک ترین ترس هایم و حس می کنم زنجیر های کهن را باز کرده ام از دستم،دلم،پایم.
شب دوم:پرسیدی«تو هنوز امیدواری؟».حیرت درون سوالت از امیدواری من نبود،انقدر مرا شناخته ای که بدانی می شود هنوز امیدوار باشم،تعجبت بیشتر انگار از منظر یک ناظر بیرونی بود که وضوح شرایط به شگفتی اش واداشته؛که یعنی اصلن چه که با آن شرح و قال هنوز امیدی مانده باشد؟به تو گفتم نه،نیستم و حالا چند روز است مدام دارم با خودم فکر می کنم واقعن امیدوار نیستی پسر؟به همه جهان بشود دروغ گفت،به تو که نمی شود،کتاب بازم برای تو،نمی دانم امیدوارم یا نه،فقط می دانم هنوز منتظرم
شب سوم:قربانی دادن.چیزی که خیلی می خواهی رها کنی برای داشتن چیزی والا تر.عشق،عاشقی از آدمی قربانی می طلبد.استاد فیلم ما،معقول تر شاید این بود که صبر می کرد تا شب چهارم و بعد کتاب هایش را می فروخت،تا عشقش به زنی بیرونی بی معارض و رقیب باشد تا «راز های قدیمی اش را گفته و جا برای راز نو باز کند».اما صبر نکرد.عشق منطق بر نمی دارد و قربانی می طلبد.من فکر می کنم با خودم این روز ها که آیا قربانی داده ام؟به خودم و نه به هیچ کس دیگر،می توانم ثابت کنم که گذشته ام،گذاشته ام و گذشته ام؟ انگار که می توانم،غروری که سر بریدم،قربانی من بود
شب چهارم:مرشد معنویم،جوزف کمپبل،جایی نوشته:«درک گناه ناگزیر حیات،اینکه هر جانداری از مرگ دیگری زنده است،آدمیان را به دوراهی انصراف و انکار می کشاند.یعنی یا از ادامه بازی زندگی منصرف می شوند و کنج عزلت بر می گزینند و یا با انکار دخالتشان در چرخه گناه،دست هایشان را بالا می گیرند و می گویند ببین ما که نیستیم،نبودیم،بقیه اند که می کشند و گناه می کنند»کمپبل می افزاید راه رهایی از گناه ناگزیر نه انکار است نه انصراف بلکه درک جاودانگی چرخه است،اینکه چیزی از بین نمی رود و فقط از شکلی به شکل دیگر تبدیل می شود.در مورد دلدادگی هم فکر می کنم ما مواجه با گناه ناگزیریم:دل به کسی می سپاریم که دلمان را می شکند،دل کسی را می شکنیم که دل به ما سپرده و هر بار با این شکستن و شکستن ها،منیت انسانی شکسته می شود و بسی راز های روح که بر ملا و دیوار های عقده که ریخته و سرزمین جان که لاجرم وسیع می شود.مانند چرخه حیات که صید و صیاد در نهایت هر دو یکی اند و چرخه در عین فانی بودن اعضایش جاودان است،در چرخه دلدادگی هم انگار چه آنکه می رود و چه کسی که می ماند همه و همه در یک کارند:کیمیاگری.مس وجود برای طلا شدن محتاج آتش رنج است و آنکس که دلت را می شکند استاد توست و تهیه کننده آتشت و باید قدر ببیند و ارجمند باشد اگر و فقط بتوانی خودت را از چرخه انکار و انصراف رهایی ببخشی.آن وقت خود عاشقی اهمیت میابد نه عاشق یا معشوق؛آن وقت از هر رابطه،فارغ از نتیجه تو گنجی به دست آورده ای که همیشه،همیشه با توست.به اینجا اگر رسیدی،دیگر فارغ می شوی از دل شکستن و شکاندن؛دیگر صید و صیاد یکی شده اند.انگار نزدیک شده ام به اینجا که صید و صیاد یکی اند.که دیگر فقط سایه ای هست از خشم،بغض،آرزو و سرشاری از لطف و ذوق، که می بینی خانه دلت چقدر بزرگتر شده و چقدر نور داری در عمق درون برای هدیه دادن...شبت روشن شده و روشنایی اش را مدیون همه آنهایی که دلشان را شکستی و دلت را شکاندند...شاید همین جا ایستاده ام که دوستش می دارم،بی آنکه بخواهمش!
شب يلدا و شب هاي روشن
ReplyDeleteو چهار ستون چرخه حيات... .
5شنبه جمعه ها نمینوشتی و حالا خوشحالم که مینویسی.
ReplyDeleteمن دیوانه ی ((شبهای روشن))م و چه خوب ازش نوشتی
و اینطوریه که من میگم عشق آدم رو سبک میکنه نه اینکه ازش کم کنه عشق آدم رو سبک میکنه که راحتتر بری بالا شاید باید بگم عشق آدم رو هرس میکنه. هرس رو درست نوشتم؟
ReplyDeleteامکانش هست شب چهارم را در وبلاگم با ذکر منبع بزنم؟!
ReplyDeleteبس که خود من است, بس که خواسته هایم را از اطرافیان در بر می گیرد.
چقدر رک و راست نوشته بودیش .
ReplyDeleteچقدر من با خوندنش هی بغض کردم .