لحظه هایی هستند در روح آدمی که گشایشی رخ می دهد.که طلب کردن ها،پرسیدن ها،صبوری ها می رساندت به جایی که قلبت بلرزد از خوشی بازیافتن حسی درونی،که اشک شوق بجوشد در چشم ها،که مرز میان خنده و گریه از میان برداشته می شود،که این بسط نورانی می ارزد به همه تاریکی آن قبض،که می فهمی بی آن ظلمات نوری در کار نبود حالا...لحظه هایی هستند که جان آدمی هماره در هوای اوست..که... سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز/رو نهی بدان فراز
همین امروز صبح،گرهی سخت باز شد از قلبم و روحم.پاسخ پرسشی دیرینه را گرفتم و سلطان جهان گشتم.آزاده جان برادر!نمی دانی چقدر گره گشا بودی با فرستادن آن فصل شانزده جانسون،که حقیقت این همه نزدیک بود و نمی دیدمش و ترجمه معرکه ات نشانم داد گم شده ام کجاست...هزار هزار بار مرسی
پی نوشت:آن چند مصرع آخر پاراگراف اول از شعر زندگی امیرهوشنگ خان ابتهاج به امانت گرفته شده اند
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
ReplyDeleteسزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
...
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
ReplyDeleteسزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
نهی بدان فراز
رو نهی بدان فراز
رو نهی بدان فراز...
رسیدنت به نور مبارک
ReplyDeleteخوشا همچین طلوع شادمانی...
ReplyDeleteای جان چه خوب. دست راستت زیر سرمان
ReplyDeleteخوشا همچین طلوع شادمانی منم.,
ReplyDelete:">