کهن الگوی غالب من،آرک تایپ بی دلیلی هاست:بی هیچ دلیل بیرونی می تواند غمگین شود یا شاد.غم و شادی در این کهن الگو مثل دو سر یک الا کلنگند،فارغ از جهان بیرون برای خودشان بالا و پایین می ورند و مود خوب یا بد را تحمیل می کنند.حالا،در همین لحظه اکنون الاکلنگ پایین رفته و مرا هم با خودش پایین کشانده...غمگینم و دلتنگ و نه دلیلی برای غم هست و نه می دانم برای چه یا که دلتنگم.دلتنگی در مه شاید تعبیر درستش باشد.
کهن الگوی غالب من،آرک تایپ تضاد هاست.همزمان می خواهد و نمی خواهد و هم آن خواستن و هم این نخواستن در منتها درجه خود و شدید و توفنده اند مثل همین حالا که اصلن دلم نمی خواهد تنها باشم،نمی خواهم مسیر هر روز را بروم خانه،کلید بیاندازم و در خانه خالی را باز کنم و همزمان دلم نمی خواهد کسی را دعوت کنم به درون خلوتم یا به دوستی زنگ بزنم بگویم هی بیا برویم با هم ناهار بخوریم یا هر چه...پاره پاره شدن بین تضاد ها،سرنوشت ازلی و ابدی من است
کهن الگوی غالب من،مداوای رنج همه آن بی دلیلی ها و تضاد ها را در شراب و مخدر و صوفی مسلکی می جوید اما بیش از همه،برای فرار از درد،پناه می برد به زن.به زنی که همزمان نقش مادر و معشوق را برایش ایفا کند.مثل همین حالای من که در خیالم زنی اثیری را مجسم می کنم که تصویرش منطبق نمی شود با هیچ کدام از زن هایی که تا بحال شناخته ام و در آرزوی آنم که این زن رویایی،مرا در آغوش بگیرد،نوازشم کند،یادم بیاندازد دوست داشتنی ام و خواستنی،در سکوت، بین بازوانش بشود با لالایی نفس هایش امن خوابید...این تصویر غایت آرزوی کهن الگویی من است.تمام نبرد زندگیم برای رسیدن به همین تصویر است و من عمده زخم های روزگارم را در همین مسیر و از همین چشم اسفندیار برداشته ام
خوابم هم دیشب شاید داشت همین را برایم می گفت.هیچ زنی آن بیرون با این تصویر سازگار نمی شود مگر آنکه من خود در درونم به این سازگاری با زنانگی برسم.برای همین زنانگی این همه مهم است در من و برای من...برای همین زن زندگی من بودن،مثل راه رفتن در میدان مینی است که مخاطرات بزرگ و پاداش های عظیم دارد... هنوز کسی زن این میدان نبوده اما می دانم وقتی من در درونم به آشتی برسم،آن بیرون کسی هست که می آید و روحش را با من قسمت خواهد کرد و راهش را و رمز جانش را...من دارم برای همین زندگی می کنم!
به خدا که محشربود امیر حسین جان.
ReplyDeleteسلام علیکم.من هم دارم تلاش میکنم با خودم همین قد رو راست باشم.خیلی ازتون یاد میگیرم.
ReplyDelete1. مطلب پست ۱۳۸۸/٢/۳٠ رو كاملاً حس و تجربه كردم.
ReplyDelete2. مثه هميشه ساده و كامل
3. دليل دلتنگي و غم رو كه پايين نوشته ايد.
4. به سانچو سلام برسانيد.
اون پست بالایی که کامنت دونیش بسته است خداست.. همین!
ReplyDeleteپست بالایی معرکه بود . دلم تنگ شد !
ReplyDeleteمثل همیشه محشر می نویسی امیرحسین جان به خصوص که با یونگ آشنایی و من خیلی ازش لذت می برم و حسش می کنم.
ReplyDeleteراستی من هم همین کهن الگو رو دارم و همینطور اونی که دوستم دارد نیز همین کهن الگو را مطمئنم که خودت اسمش رو می دونی نه؟