۱-نخست شک بود:«چرا ما نبايد از ميوه درخت ممنوع بخوريم؟».سپس عشق بود(نجوايی درونی شايد):«تو را چنان دوست دارم که آن اندوه نهفته چشمانت برايم مرگ آورتر از قهر خداوند خداست »و سرانجام طغيان بود:«چرا ما را محکوم به پذيرفتن کرده بی هيچ توضيحی...»
۲-نخست شک بود:«چرا بايد تسليم فرمان شوم و از زيبايی بگذرم؟».سپس عشق بود:(فريادی عالمگير شايد):«بسی بامدادان که به تماشای شانه کردن گيسوانت چشم دوخته ام و دل خوش کرده ام»و سر انجام طغيان بود:«چرا بايد از دل و دلداده بگذرم.با کدام منطق؟...»
ما زاده شک و عشق و طغيانيم.اين سرنوشت محتوم ماست.مباد که فراموش کنيم برای چريدن نواله ناگزير به دنيا نيامده ايم!
کاسه کوسه رو جم کنين که ما اوليم!
ReplyDeleteاول شدن در يه همچين پست باشکوهی! به معنی اينه که شانس حتمن در خونمو زده! دمت سوپر هات حاجی!
ReplyDeleteمن مال يه چيزهايی ديگه ام ولی!
ReplyDeleteبرای اين پست : ياد کليدر افتادم و توصيف محمودخان از عاشق شدن گل محمد :.... عشق اگر چه ميسوزاند اما جلای جان نيز هست ، لحظه ها را رنگين ميکند ،سرخ ! کوهستانی ست افسانه ای ! کشف تازه ايست از خود در خود ! ..... امير ! وقتی عشق باشه طغيان هم هست باید باشه ،ولی شک چرا ؟
ReplyDeleteبرای پست قبلی : خوشحالم ..........! برای خودمم دلچسبه ،يک ماهی بود که با خودم کلنجار ميرفتم که بنويسمش يا نه ؟ ولی اون روز با اطمينان نوشتمش ! آخرين صحبتهای اون شب که با هم بوديم يادته ؟...... دلگرمم به بودنت !
ReplyDeleteزاده شک و عشق و طغيان!!! عشق... نميدونم... اين يکی اش رو شک دارم...
ReplyDeleteپست دلچسبی بود...خيلی دلچسب...
با شک و عشق میشه يه کاری کرد. طغيانش خطرناکه
ReplyDeleteخبر بد برای تئاتردوستان : خانم مهين اسکوئی از پيشگامان تئاتر ايران درگذشت
ReplyDeleteاگه منم بودم میوه ی ممنوعه رو می خوردم ! نمی دونی چه کیفی داره بدبخت کردن کل بشریت ! فکر کنم یه چیزی دور و بر بیست میلیارد نفر رو تا حالا بدبخت کرده باشه با این کارش ! دمش گرم !!!
ReplyDeleteخدا بيامرزدشون!!
ReplyDeleteمنم همون کاريو ميکردم که اونا کردن! شايدم خرابتر از اونا!
ReplyDeleteيه بابايی توی دفتر خاطراتم نوشته بود شک گذرگاه خوبی است ولی منزلگاه خوبی نيس... !
ReplyDeleteزيبا بود........چرا بايد از دل و دلداده بگذرم با کدام منطق؟........چرا ما را محکوم به پذيرفتن کرده بی هيچ توضیحی!!!!!!!!!!!!!
ReplyDeleteيه جمله يادمه . گمونم مال فالاچی . ميگه انروز که حوا سيب ممنوعه را چيد گناه به وجود نيامد . انروز يک فضيلت به دنيا امد که نامش نافرمانی است .... من عاشق اين جمله ام .
ReplyDeleteخوشگلي اين متن و پست به كنار و استفاده به جا از نام و لقب ما در اين پست به كنار ؛)
ReplyDeleteلذت برديم خيلي زياد ...
عشق افلاطونی
ReplyDeleteسلام . امير به کجا چنين شتابان ؟ کفم بريد.
ReplyDeleteچقدر سکوت برانگيز...!
ReplyDeleteخوبی زندگی به همين آزمون و خطاهاشه هر چند که پدر هفت جد آدم درآد.
ReplyDeleteظاهرا قراره اين سرنوشت محتوم تا هميشه با ما باشه..حتی تو ريزترين امور زندگی......
ReplyDeleteچرا بايد از دل و دلداده بگذرم؟ با کدام منطق؟؟؟؟ از همه بهترش همين طغيان است. شايد اين جمله: شک طغيان است. عشق طغيان است پس اسطوره ی آفرينش طغيان است و زندگی چقدر خاليه اگر طغيان نبود و نباشد.
ReplyDeleteممممم.... نمیدونم.... نمیدونم.... ......
ReplyDeleteآخر هم شک هست ؟...
ReplyDeleteيه عالم فرو رفتم تو فکر بعد از خوندن اين پست! ولی چرا به جايی نرسيدم؟
ReplyDeleteسلام امير.متن هايی که نخونده بودم.شاديتو...
ReplyDeleteبا اين قياست عشقت رو توجيه ميکنی؟ واسه چی؟ شايدم اينطور نباشه! ولی خوب عشق که توجيه نميخواد...به قول خودت .با کدام منطق؟...»
ReplyDeleteاز نوشته های من و عمو هومن بايد نتيجه می گرفتی که به رفتنش می ارزه ولی با شکم سير! غذاتو يه جای ديگه بخور حال شو اونجا بکن.
ReplyDeleteدوست دارم چندين بار اين پستت رو بخونم ....در ضمن راجع به کامنتی که گذاشتی هم بگم که بيشتر شدنش رو زياد قول نميدم اما تند تر شدنش رو چشم.سعی می کنم
ReplyDelete