صبح بيرون که می آمدم،از همان قدم اول ميدانستم که امروزاحوالات دل مستعد پذيرايی از ابر است.سهراب لااقل سبز بودو تن هوشيار ودر عين حال نگران فرارسيدن اندوه ،اين حقير سراپا تقصير بيشتر خاکستری بودم و نگران.اينجاست که آدم با خودش بلند ميگويد خوش بحال نسل قبل و قبل تر.
اين بغض حرفهای نگفته،بد زور آور ميشود اينجا...من مرد نگفتن نيستم.کار من شايد روايت بغضی است که لبگزه هم مانع تبديل شدنش به اشک نميشود...کاش اين ابر سرخ سر باريدن داشت...آنوقت شايد اصلا داستان اضمحلال ما را جور ديگری مينوشتند.ميدانی تمام جهان،خالقش،مخلوقش و...همه و همه در برابر آن چند قطره اشک مسوولند.همان چندقطره، به شرف انسان بودنم قسم که همان چند قطره کافی بود برای انکار عدل خداوند...کافی بود برای اينکه با خودم حالا بگويم:اگر که خدايی باشد و اگر که عدلی داشته باشد...
سخن بس ماجرا کوتاه....اين نگفتنی هم بماند کنار هزار تصنيف ناشدنی ديگر
پی نوشت متضاد با متن:ناتانائيل!هرگز خداوند را با خوشبختيت مسنج(آندره ژيد-مائده های زمينی)
پی نوشت در ارتباط با متن قبلی:آزاديخواهی به روز شد:چرا احتمال حمله نظامی علیه ایران در شرایط فعلی وجود ندارد؟
اول
ReplyDeleteوب قشنگی داری به کلبه آبجی سحرتم یه سر بزن خوشحال میشم روز خوش ...
ReplyDeleteلطيف لطيف لطيف ....
ReplyDeleteعدلی داشته باشد؟!!!
ReplyDeleteبه عدلش اعتقاد هم داری؟ یا اصلا به وجودش که هر روز ۱۰۰ بار میگیم رحمان و رحیمه؟! من مطمئنم هیچوقت هیچکس مسوول این بغض و این اشک های بی مایه نیست حتی خودم.
ReplyDeleteسلام ٬ چرا همش بين گفتن و نگفتن می مانيم؟
ReplyDeleteسلام . خوبی داداش ؟ هههووووممممم چی بگم والا . امروز من کمی به همين بحث فکر ميکردم . چرا بايد روزگارم اين شکلی باشه ؟ نميدونم .
ReplyDeleteقايقی بايد ساخت...
ReplyDeleteاين بغض اين بغض.... انگار فقط اومده که نترکه...فقط اومده گير کنه تو اين گلو و گهگاهی ياد اوري کنه که هی من هستم... هميشه هم درد من درد نگفتنه... بغضم هم عاملش همين نگفتنه..چه ميشود کرد
ReplyDeleteها بماند...چطوری رفيق گردن کلف...دلم برات تنگ شده واقعنی:(
ReplyDeleteدر مورد پیامت: خوب کاری می کنی. بهترين جا جايگاه توست. حق توست. اگی تو فروتنی کنی کسی بر جايت مینشيند که لياقتش را ندارد. من هم اين راه رو ادامه میدهم. به دهنم مزه کرده. تو جايگاهت بهترين جاست. برو و سر جای خودت تو دنيا بنشين! تو برو جلو و بدون امکانات همه ميان به سراغت و همه جلوت سر تعظيم فرود ميارن و هدايتت هم میکنند و برات کف هم میزنند. باور کن راست میگم. با جسارت و اطمينان برو جلو من هوات رو دارم. تو هم هوای من رو داشته باش که دارم میرم
ReplyDeleteو اما در مورد نوشته ی امروزت ديگه نيازی نيست چيزی بگم. چون وقتی سر جای خودت نشستی مطمئنی که هر وقت تو بخوای بارون مياد. همه چيزی در اختيار توست و در نتيجه نگران عدل و اينا هم نيستی و میدونی اگه کوتاهی ای هست از جانب خودت بوده. پس اول برو به سمت جای خودت و بغض و اين حرف ها رو فراموش کن که خيلی کار داری
ReplyDeleteسانچو ، همیشه خدا را با بدبختیت بسنج !
ReplyDeleteگر خدا با تو است در شب وروز بعد از این از خدا بیاموزم !
ReplyDeleteسلام .... همين بغض ها و اشک هاست که باعث می شه يه راه نويد بخش از پس دروازه های نا اميدی خودش رو نشون بده . شاد و هميشه پر انرژی باشی . دل قوی دار .
ReplyDeleteچی شده ... چرا همه خاکسترین ... ؟ من دلم رنگین کمان میخواد با یه بغل هوای آشنا که دورمو بگیره تا اونقدر بزرگ بشم که دیگه احساس تنهایی نکنم ...
ReplyDeleteسلام امير خان جان!! اشکاتو پاک کن ..بغضت رو قورت بده...بعدش به جای همه ی اینا نون بربری داغ گاز بزن!!
ReplyDeleteچطوری داداش؟ يه حرفايی واقعا يه وقتايی واقعا نميشه زد .. شايد اينجور موقعا تنها اميد من گوش شنوای خدا برای نگفتنيهای دل باشه .. که اگه اين اميد نباشه نميدونم بعدش چی بشه!! ( هيچی نشه فک کنم!)
ReplyDeleteميگن که گاز بايد زد با پوست ...حالا اگه احيانا پريد تو گلوت اونوقت آپشن چيه؟
ReplyDeleteوای وای وای:) با يه دنيا شرمندگی و توجيه های دوزاری تولدتون مبارک! :))
سلام خوب بود اسمانی باشی در ناه خدا هميشه شاد
ReplyDeleteخوبي ؟
ReplyDeleteببخشيد غلط تایپی داشتم اصلاح می کنم ( در پناه خدا)
ReplyDeleteهمون چند قطره شايد مسوول باشند.. فقط شايد...
ReplyDeleteمنم! ولی من با دسته گلش بيشتر حال می کنم.
ReplyDeleteبا آندره ژيد عجيب موافقم. به اميد روزهای سبز برای تو و همه.
ReplyDeleteمشکل اصليت و همچنین دلیل اصلی بودنت اينه که مردن نگفتن نيستی ! ................ اگر که خدايی باشد و اگر که عدلی داشته باشد ...
ReplyDeleteچون می دونستی اين جوری شد...هوای دل ت هميشه آفتابی باشه برادر جان
ReplyDeleteاگه تو ميگی حتما مسووله ديگه ...
ReplyDeleteاممــــــــــــــــم...چی بگم...من اگه خدا بودم.....
ReplyDeleteکامنتهای پست قبلی افخم رو که ديدم کپ کردم ! کلی قربون صدقه ت شدم ( البته ازون لحاظ) امروز که دفاعياتت رو ديدم خيالم راحت شد ! ولی فکر کنم دیروز طفلک حالش گرفته شد !
ReplyDeleteای بابا پس اين طوری بود که ديشب من غرغرو شده بودم هان؟! نوچ نوچ نوچ. واقعا که وقتی به وبلاگ برادرهايم سر می زنم از اينکه این همه لبريز از حس زندگی هستند تعجب می کنم... چرااااااااااااااااا؟
ReplyDeleteسلام برادر.نبودم يه مدت.عرض شود که منم با بودنِ خواهرم خيلی حال می کنم.تولدِ آزاده هم مبارک.نفهمیدم تولد خودتم بوده یانه.اگه بوده بسیار مبارک.امکانِ اول خیلی ناز بود و دومی خیلی شیطون.این تیریپ هم خیلی باحال بود که اگه آدم می ترسه حداقل با خودش روراست باشه.
ReplyDeleteجمله«،اين حقير سراپا تقصير بيشتر خاکستری بودم و نگران» يه جورايی طنزِ ناشی از اشنايی ردايی داشت.بابا کنتراست!«داستانِ اضمحلالِ ما» هم حال داد.همینطور هزار تصنیف ناشدنی دیگر.همینطور پی نوشتِ متضاد با متن.نفست حق برادر که حرفات گرمای دلِ ماست...
ReplyDeleteحق کپ کردن هم نداريم ؟ چشم ! ............... حکم آنچه تو فرمائی ! ................ ولی جان امير بد جور شوکه شدم ، اون کامنت رو که دیدم یواشکی وبلاگش رو بستم وکل قضیه رو نادیده گرفتم ، خوب چیکار کنم ،اصلا فکر نمیکردم کسی بتونه همچین کار مسخره ای بکنه ، قبول نمیکردم کار تو باشه ولی خلافش برام ثابت نمیشد! حداقل اون لحظه اول ! فقط سعی کردم نادیده ش بگیرم !!!!! به هر حال ما چاکريم (البته ازون لحاظ )
ReplyDelete