۱-عصر روز دوم دوره ذن.کلاس دارد تمام میشود که یکی از اقایان بلند میشود و میگوید:«لطفن به خانمها بگین حجابشون رو رعایت کنن،من حواسم پرت میشه وقتی حجابشون درست نیست»پسرک بیست ساله به نظر میرسد و هم نام من است.در بیانش تحکم نیست اما من را عصبی میکند.همه شب را با خودم کلنجار میروم و حرص میخورم که که «توی دوره هم باید فرمایشات حضرات را تحمل کنیم» و یا«مردک خودخواه این همه آدم لباسشان را کم یا زیاد کنند که تو راحت باشی».فردا نمیخواهم اصلن ببینمش.حتی موقع بعضی تمرین ها عمدن بهش راه نمیدهم:نوعی لجبازی کودکانه شاید.عصر دوباره بلند میشود و از چالش ذهنیش حرف میزند و من کمی که از فرش خصومتم پایین می آیم میبینم که چقدر کودک است و تا چه حد خودش قربانیست و چه دل پاکی دارد...از خودم خجالت میکشم و میگذرد!
۲-میدان ونک،یک روز عصر تابستان.منتظرم دوستیم،از کنار ماشین نیروی انتظامی میگذرم که ۴ تا دخترک جوان را گرفته اند و منتظر پر شدن ظرفیتند برای حرکت.حرص میخورم و زیر لب غرولند میکنم و میگذرم کمی جلو تر.دو تا خانم چادری می ایند سمتم.با کینه نگاهشان میکنم و بر خلاف عادتم راه را باز نمیکنم برایشان.«لعنتی ها»...کمی که میگذرد یادم میفتد که زهرای مهدی را اولین بار که دیدم چادر سرش بود و یادم می افتد همه محبت خالص خواهرانه اش و از خودم خجالت میکشم و میگذرد!
۳-نگاه میکنم به خودم:پر شده ام از نفرت،انقدر که پسرک معصومی میتواند دو روز متلاطمم کند یا دو خانمی که صرفن چادر سرشان است برایم میشوند دشمن.درون خودم میگردم و میدانم آزادی ومدارا-همه آنچه که من برای ایران میخواهم-هیچ نسبتی با نفرت ندارند و هیچ جای بیانیه جهانی حقوق بشر که انگار کتاب مقدسم است نفرت منزلتی نیافته...میبینم خودم را پر از بغض و کینه و خجالت میکشم ولی نمیگذرد
علیه این نفرت و کینه باید بپا خواست.اشتباه انقلابیون دهه پنجاه را نباید تکرار کنیم.با مرگ بر و مرده باد، این وطن،وطن نمیشود.مباد که بگذاریم سفلگان ،پلیدیشان را حقنه کنند به ما.مباد که سعی کنیم خون را بشوییم به خون و نفرت را پاسخ نفرت کنیم.این رزم مقدسی است برای انسان بودن:درش مشارکت کنیم!
اين که تو گفتی فک می کنم يکی از آرمانی ترين مبارزات برای همه جوامع باشه
ReplyDeleteبا گفتن لغت آرمانی نمی خوام اونو غير قابل دسترس کنم می خوام ببرمش بالا
امير ميدونی متاسفانه منم اين روزها پرم از همين نفرتی که به تو هم منتقل شده و از اينکه نمی تونم اين نفرت لعنتی را کنترل کنم از خودم هم بيزار ميشم.
ReplyDeleteراستی امير قالب رو هم مجبور شدم عوض کنم .
ReplyDeleteچون قالب قبلی به هم ريخته بود و درست نمي شد که نمی شد.
امروز اين دومين پستيه ميخونم که يه جورايی به نظر من به هم مربوطن و به دلم خيلی نشستن. اون يکی از شيماسhttp://duet.persianblog.ir/ کينه اينجوری وجودمونو ميگيره بدون اينکه خودمون بفهميم.
ReplyDeleteامير جان تقريبا همه ی پست هات از سطح عادی خيلی بالاترند و حرف های با ارزشی توشون دارند، و خيلی هاشون بسيار خوبند، اما اين پستت يک جورايی در عين سادگی باارزشترين و شايد تاج انديشه ها و تفکرات انسانيست.
ReplyDeleteاز اينکه خواننده ی اين پست هستم و از اينکه يک ايرانی هستی و منم يک جواريی بهش ربط دارم، باعث خوشحالی و مباهات است.
انديشه ی عمیقت در سراسر گيتی، فراگير امير جان
ولی من متنفرم با تمام وجود
ReplyDeleteاما نه از مامورين چادر پسری که اتفاقا ابروهاشون رو هم با دقت برداشتن و وقتی از دور کنترلشون ميکنی با همکاران مردشون خيلی هم تووپ گپ ميزنن و می خندن ُ نه از اونا نه
از زنهايی که وقتی جاهای که ميرن و اجبار حکومتی ندارن ولی چادر سرشونه ُ اره من از اين جنده ها متنفرم و هنوز که هنوز پشت سرشون راه ميرم و تف ميکنم رو چادرشون!
چه عجيب، من امروز داشتم فکر می کردم به يه نفر، از همين آدمها، داشتم فکر میکردم ميتونم بکشمش. بعد به خودم گفتم هی دختر تو هم که مثل اوني، آن طرف سکه او اما. حرفت اما درست است دوستی دارم که به خاطر همين کارها چادرش رابرداشت هنوز محجبه است اما چادر ديگر سرش نمی کند. می گويد با اينها بر نمی خورد و همفکر نيست به خاطر چادرش بچه هايی که همفکرش هستند هم تحويلش نمی گيرند. پس بی خيال چادر شده.
ReplyDeleteپستت خيلی حال داد . ولی يک وقتايی آدم کم مياره و اين نفرت چنان بالا ميزنه که آدم حتی از خودش هم متنفر ميشه ....
ReplyDeleteدل پاک ! ... بعضی دلها مريضند ... پاک بودنشان ناقض مريض بودنشان نیست ... من که حاضر نيستم از مرضشان بيزار نباشم ...
ReplyDeleteمشارکت هم فايده ای نداشت . انگار حکایت گربه مرتضی علی است حکايت ما و اينا
ReplyDeleteولی من متنفر نیستم !
ReplyDeleteنمی دونم چرا اون کسايی رو که بايد بگيرن نمی گيرن ولی اونايی رو که نبايد می گيرن.. هفته پيش دم پاساژ ونک به دختری که بيشتر شبيه به جن بود تا آدميزاد عابری گفت خانوم نگيرنت... دخترک خنده ی چنرش آوری کرد و گفت اتفاقا اومدم که کل کل کنم ببينم می تونن بگيرنم يا نه!
ReplyDeleteدرش مشارکت کنيم...
ReplyDeleteولی من اين احساس رو ندارم... شايد بخاطر اينه که فرق ادمای مذهبی و مذهبی نما رو به عينه ديدم..اما موافقم ... بايد جلوی اين جو ايستاد:)
ReplyDeleteفکر می کنم اين نفرت ۱جورايی ناخودآگاه تو هممون وجود داره متاسفانه
ReplyDeleteنمی تونم متنفر نباشم وقتی ميبينم آدم هايی که فهم و شعوری ندارن فقط مثل گوسفند دنبال يه سری آدم ديگه راه ميافتن. بيان و به من بگن چطوری باشم زندگی کنم و لباس بپوشم.
ReplyDeleteاين روزها از بيرون رفتن متنفرم چون اين آدمها رو ميبينم .احساس ميکنم کشورم تسخير شده و همه جا حکومت نظاميه.
سلام.. راست ميگی منم خيلی شده ناگهان ببينم که پر شده ام از نفرت و بعد از خودم خجالت بکشم.... چند روز پيش به مادرم ميگفتم.. هرگز اينقدر نفرت رو حس نکرده بودم.. تجربه نکرده بودم.. و تجربه تلخيست!... اره بايد بيرونش کرد از ذهن که بشه چيزی رو درست کرد...
ReplyDeleteهمينطور است که می گی... شديدا موافقم
ReplyDeleteچه خوب نوشنه بودی. زندگی ما ها هر روز بيشتر از قبل درگير نفرت ميشه. چه ميشه کرد.
ReplyDeleteخبر داری که به رئيس جمهور محبوبمون نشان محرومیت زدایی اعطا شده؟
در هر صورت با یه مطلب از مهدی در مورد مهاجرت به روز هستیم. سر بزنید خوشحال میشیم.
مثل خيلی وقت ها نوشته ات پايه گذار نوستالوژی بود... چشم هايم دااااااااغ! دستانم لرزان.... قلمت بلند باد! به بلندای تبريزی...نه! به بلندای بيد مجنون خونه مادر بزرگ که بوي دل ميدهد!
ReplyDeleteچه بگويم که منم بعضی اوقات پر ميشم از اين نفرت!!!!
ReplyDeleteننویسیم بپا خواست. بنویسیم بپا خاست. :)
ReplyDelete