یک روز دلگیر تابستانی بود.زن و بچه هایت آلمان بودند و تو چند روز بود بی خبر و دلنگران بودی...روز پدر بود اگر اشتباه نکنم.یک روز تابستانی دلگیر در سال لعنتی ۱۳۷۸!من هم حال و روزم هیچ بهتر نبود.دلتنگ بودم،دلتنگ بودی...تلویزیون «بوی پیراهن یوسف»نشان میداد.من اولین بار که با آزاده در سینما آزادی فیلم را دیدم به زور آبرو داری کردم و نگذاشتم اشک بجوشد.بعد موسیقی متن مجید انتظامی جبران مافات کرد و مدام اشک گرفت از من...آن روز هم با تو سعی کردم آبرو داری کنم.وقتی علی نصیریان گشت و گشت دور میدان آزادی و یا وقتی پلاک توی تونل با ضرب آهنگ دف شروع کرد به سماع یا...رسیدیم به سکانسی که نصیریان یوسف گم گشته اش را میابد.میدود افتان و خیزان و میرود سمت گمگشته اش،بغضی ترکید.دیدم داری های های گریه میکنی،اشکت مجوزی شد برای گریستن من.مثل همیشه که وجودت مجوز زندگی کردن بود برایم.مجوز اشتباه کردن و در امان بودن...اصلن یادم رفته میخواستم ته این نوشته را چطور جمع کنم...اصلن به خودم نیستم حالا.بدجور تنها ماندیم،مرد.این شاید رسمش نبود!
پی نوشت:خاطره ای هست که دارد من را میخورد:یادت هست طبق معمول رفته بودند و تو تنها مانده بودی.برای قمری ها و کبوترها روی تراس دانه میریختی و اسم یکیشان را که از همه قشنگ تر بود گذاشته بودی بهناز...چه نوازشی میکردی صبح ها این بهناز را...هیچ کداممان قدر تو را ندانستیم!
No comments:
Post a Comment