صبح،میان خواب و بیداری،یادت یادم میافتد و لبخند میزنم:عشق شاید همین باشد.عشق شاید لذت لحظه حال شاید شکوه طلوع چشمانت شاید آن اضطراب شیرین وقتی که نیستی شاید آن تکاپوی عزیز داشتن تو شاید ناامنی نبودنت...عشق شاید همین باشد که هر روز دوباره عاشقت میشوم!
:).... از خط اخر همون سه کلمه اخر.. خود تمامی ناگفته هاست:)
ReplyDeleteسلام.وبلاگت قشنگه. به منم يه سری بزن. خوشحال ميشم.
ReplyDeleteنه چاپ امريکاست.
ReplyDeleteپس دوستش داری به آوای بلند.
ReplyDeleteاز عشق گفتن هايت ...
ReplyDeleteعشقتون جاودان..
ReplyDeleteبه نظرم شما در اين مقوله ی عشق هم ميتوانيد تخصصی شويد
ReplyDeleteباور کن استعدادشو داری
عشق اون چيزيه که تو اوج خستگی خنده رو رو لبای آدم می آره.
ReplyDeleteامیر از عشق بگو
ReplyDeleteما از عشق می خوانيم.
ما با تو همصدا ميشويم.
ReplyDeleteسلامو عليکم و رحمت الله!
ReplyDeleteاين وبلاگت را ادم را جان به سر ميکند!
چه خبرا!خوب هستيد به حول و قوه الهی؟
عشق این باران است که از ۴ صبحه یک نفس دارد می بارد و ادم را عاشقش می کند
دلنوشتتون به دلمان نشست...يه پيشنهاد داشتم می شه واسه گردون هايی که نوشتين يه آرشيو جدا درست کنين بذارين اين بغل که در دسترس باشه؟
ReplyDeleteاز خدا ميخوام...اينو جدی ميگم از خدا ميخوام اين عشق و تولد پی در پیش ابدی باشه!!!
ReplyDelete