Saturday, October 11, 2008

از مهاجرت تا مادر بزرگ

رفتم دیدن شکیلا و امیر...دارند می روند آلمان، داریم تنها تر می شویم.این موج جدید مهاجرت بعد از روی کارآمدن مهرورز خان به شدت دارد دوستان زیادی را دور میکند از ما،شکیلا و امیر که بیشتر از یک دوستند برای من...آدمها می روند و دلتنگی شان میماند


پی نوشت: پیش بچه ها که بودم مادر بزرگ شکیلا هم آنجا بود و من یکهو حس کردم چقدر دلم مادر بزرگ میخواهد...زن پیر مسنی که فقط دوستت دارد و مهربانی خالص است...هوم... دلم تنگ شد برای بوی تن مادر بزرگ مرحومم...روحت شاد روجا خاتون

9 comments:

  1. هوم... دلمون تنگ شد واسه جفت مادربزرگهامون...

    ReplyDelete
  2. به قضیه ی مهاجرت هم که فعلا از اون وری (عکس جهت دید شما) نگاه می کنیم...اینطوری دلتنگیش خیلی بیشتره.. باور بفرمایید ارباب!

    ReplyDelete
  3. روح همه ی مادر بزرگا و پدر بزرگا شاد باشه الهی

    ReplyDelete
  4. رضا قاری زادهOctober 11, 2008 at 7:30 AM

    خدا رحمت کنه ارباب ... فقط وسط این نوستالژیک های غلیظ این روزها یادت نره که شیشه ی این دله است که نازک شده این روزها و دنبال بهونه می گردد . هی

    ReplyDelete
  5. من عاشقانه مادر بزرگ ام و دوست دارم

    ReplyDelete
  6. من عاشقانه مادر بزرگ ام و دوست دارم

    ReplyDelete
  7. اگه مي شد که تا حالا منم ده بار رفته بودم ...

    ReplyDelete
  8. گاهی تنها راهه برای ادامه زندگی وزنده ماندن وازدست ندادن آنچه که داریم

    ReplyDelete
  9. پارسايي انديشهOctober 11, 2008 at 9:14 AM

    امروز
    اولين روز
    از باقيمانه‌ي عمر توست.
    چند روز
    به پايان عمرت باقي مانده است؟
    مهم نيست...
    مهم اين است كه امروز
    اولين روز از اين دوره است...

    ReplyDelete