Friday, October 10, 2008

نیامدن گل کو

مستم...فائق میگوید برو سراغ شاملو...دل خواندن« آیدا در آیینه »نیست...نیست که نیست.امیر احمد و فائق با هم گل کو را زمزمه میکنند«گل کو می آید خنده به لب»...بعد حسادت میکنم به شاعری که این همه یقین داشته به آمدن گل کویی...حسودی می کنم شاعر و صدایی تلخ از ژرفای دلم زمزمه میکند گل کو نمیاید


برای اولین بار توی همه زندگیم،برای اولین بار شک کردم به آمدن این گل کو...در تلخ ترین روز ها هم همیشه فکر اینکه بالاخره روزی میاید گل کو خنده به لب آرام جانی بود در هر هنگامه ای...حالا باید مثل اینکه سر کرد با این باور که گل کو نمیاید


همچنان این نیز بگذرد!

6 comments:

  1. از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشی ها کم نیست!

    ReplyDelete
  2. یه چیز رو خوب تجربه کردم و اون هم اینه که همیشه اطرافت رو آدمهایی مثل خودت پر می کنند. اگر از روابطت ناراضی هستی حتما حتما حتما خودت رو خوب نگاه کن خواهی دید که تو هم مثل اطرافیانت هستی فقط جسارت اعتراف نداری.... مرد ابری زنی از جنس ابر پیدا می کنه حتما حتما حتما ... اگر از جنس سنگ بود اون زن بدون که مرد سنگی هستی حتما حتما حتما

    ReplyDelete
  3. محمد جواد شكريOctober 11, 2008 at 1:34 AM

    اين نيز بگذرد :دي

    ReplyDelete
  4. به نظرم میاد..وقتی نمیاد که تو واقعن ایمان بیاری که نمیاد!اونوقت باید توی مستی حسودی کنی به شاعری که ایمان داشته نه اینکه گل کویی داشته!

    ReplyDelete
  5. گاهی وقتا باید بیاریش!

    ReplyDelete
  6. یا من اسمه دوا و ذکره شفا

    ReplyDelete