پنجره ای هست در پاییز
و روبروی پنجره
دختری نشسته است
که اگر اندوهگین
به بیرون نگاه کند
باران سرد عصر گاهی خواهد بارید
و برگ ها ناامیدانه زرد خواهند شد
چه سیاه است آسفالت خیس
پنجره را چه تنگ بسته اند
و در پاییز
چه قدر این دختر تنها است
و من
ناگهان
چقدر تنها هستم
هوانس گریگوریان-پاییزی کاملا متفاوت-ترجمه واهه آرمن
پی نوشت:واهه را یکبار بیشتر ندیدم و همان ملاقات کوتاه نیم ساعته کافی بود تا حس کنم دوست عزیزی را از پس سالیان یافته ام...اول کتابش برایم نوشته :به دوست بسیار عزیزم امیرحسین...نمی دانم لذت خواندن شعر های معرکه این کتاب بیشتر است یا حس خوشایند تقدیم نامه اول کتابم
چه وصف الحالی :)
ReplyDeleteمگه فرقی هم میکنه؟ حس خوشایند را دو دستی بچسب!
ReplyDeleteخودمونیم،چه دلم برای این صفحه ی آبی تنگ شده بود ها..
کلا حسو بچسب!
ReplyDeleteمهم اینه که داری لذت می بری...
ReplyDeleteلذت ببر و خیلی هم به دلایلش فکر نکن. مهم همون لذت اس
ReplyDeleteفکر کنم هردوش!
ReplyDeleteپست خواهران همزاد رو خیلی دوست داشتم ارباب ... اینکه غم، گاهی آدمو غافلگیر میکنه ...تلخه
ReplyDelete