چه بد که زندگی بعضی وقتها خودش را تحمیل می کند به آدمی...یادت هست فیلم ها و کارتون های کودکی مان پر بود از آدم هایی که گرفتار سرما و کولاک شده بودند،هی می خواستند بخوابند بعد کسی محکم به صورتشان می کوبید که« بیدار شو،نخواب،بخوابی می میری»؟زمان هایی هست در زندگی که آدم گرفتار زمهریر روح می شود.سردش است و کسی باید باشد که بخاطرش بجنگی،چشمانت را نبندی،تسلیم سرما نشوی،بهانه ات شود برای نخوابیدن!
گیر کرده ام وسط سرما،سرد و سرد تر می شود.بخشی از روحم ترسیده،به هر شکلی می خواهد بهانه بتراشد برای زندگی،نگهم دارد،به صورتم بکوبد و بخش دیگری هست که آرام زمزمه می کند بخواب،بخواب پسر جان!چه فایده دارد تلاش برای ماندن وقتی درمان خودش درد است؟
من این روز های جنون را از سر می گذرانم.چشمانم را نمی بندم،نمی خوابم،تاب می آورم این غمگین ترین تلاش های همه زندگیم را برای شاد بودن،اما خدا می داند وسوسه چشم بستن،بس کردن،نجنگیدن چقدر در من قوی است.سرما بین همه سلول های روحم جا خوش کرده؛«مثلن خورشیدمان»، دارد دیگران را گرم می کند و من تاب می آورم،فقط چون کنجکاوم بدانم کجا و کی زانو میزنم...آدم یک وقت هایی حیران سخت جانی خود می شود!
زانو زده میان لای و گل،بارش مداوم باران سرد،دست ها رو به آسمان،اشک ها منجمد،مجبور به زندگی...چه خوب که زندگی بعضی وقت ها خودش را تحمیل می کند به آدمی!
یادته که ارباب...خم میشیم... اما نمی شکنیم...
ReplyDeleteمنم
ReplyDeleteمثل اینکه یه کم زیاد گل خوردین
ReplyDeleteتجربه کردم وقتی که آدم این جوریه دلش سکوت می خواد نه دلگرمی نه دلداری نه هیچ چیز دیگه. پس به احترامتان سکوت می کنیم
ReplyDeleteو بعضی وقت ها آدم زیر این تحمیل له می شه!!!
ReplyDeleteنفسم حبس بود تا پاراگراف سوم,چه خوب که سرما رو باور نداری داداش خان جانم.,
ReplyDeleteشاید همین تحمیل ما را به جلو می بره .
ReplyDeleteوای از بعضی از این نوشته های تو که آدم نمی دونه چطوری بگه که چقدر می فهمدشون..
ReplyDeleteهیشکیم نمی فهمه که آدم چه جوری 10000 بار می میره ولی نمیمیره...
ReplyDeleteآقا شدیدا حسه حالامون به هم شبیهه.یعنی من اگه میتونستم ا به یه خواب هزارساله میرفتم از بس حوصله و توان زنده بودن و ندارم.اما چه میشه کرد که جرات مردن هم ندارم.
ReplyDelete