اين ترانه بيژن مرتضوی رو دوست دارم:
...کنار مرد دریا بغض خسته/که وا می باره از هم چیکه چیکه/کنار فقر گل بانوی ایثار
که می فروشه تنش رو تیکه تیکه/به من چه سرخی میخک تو مهتاب؟/به من چه رقص نیلوفر روی آب؟/قفس بارون کابوس پرنده!/به من چه کوچه باغ شعر سهراب؟...
اما چيزی در موردش خيلی توی چشم مياد:چرا ما هميشه تو اين مرز پر گوهر،انقدر مشتاق نفی زندگی هستيم؟چرا انقدر تنافر ميبينيم بين زندگی کردن و شاد بودن و در کنارش تلاش برای تغيير کاستی ها؟چه بسيار شعرا و نويسنده های اين مملکت که به صرف مثلا گفتن شعر عاشقانه يا بسط ندادن مفاهيم سياسی متهم شدن به هزار و يک تهمت شرعی و عرفی-نمونش تاخت و تاز دکتر براهنی عليه بزرگانی مثل دکتر خانلری و يا مقاله منوچهر هزارخانی در مورد هنرمند و شبه هنرمند.برای من بارها اين اصالت مرگ در فرهنگ ايران امروز و نفی زندگی محل ابهام بوده.ببينين حتی زمان جنگ بچه های ما نميرفتن جبهه که بجنگن و پيروز بشن ميرفتن که شهيد بشن.ازين نمونه ها تو فرهنگمون زياده و من فکر ميکنم دو دليل عمده ميشه براش تعريف کرد:
۱-جريان فکری تصوف تو فرهنگ ايرانی خيلی ريشه داره.جمع گريزی و فردگرايی، نفی دنيا ولذتهاش، نکوهش تلاش برای بهبودشرايط زندگی اين جهانی ...ما کاملا ناخودآگاه به دليل اين که تحت نفوذ اين افکار که تو ادبيات شفاهی و کتبيمون پره تمايل پنهان برای نفی زندگی و اصالت دادن به مرگ رو داريم
۲-کنار اين مساله بايد يادمون باشه که نهضت فکری مسلط بر ايران در عصر مدرن جريان چپ محسوب ميشه.در انديشه های چپ گرايانه لذتهای زندگی خاص طبقه متوسط و اريستوکراته و هرچه که بوی بورژوازی بده مذمومه.هنر يعنی توصيف رنج پرولتارياو لاغير.اصالت تو اين فرهنگ مبارزه مرگ طلبانه برای نجات توده هاست.اينطوريه که تو خود روسيه شاعری مثل آخماتوا چون از زندگی ميگه و از عشق توسط کمونيست ها «نيمه راهبه،نيمه روسپي» توصيف ميشه.
ما تحت تاثير والد سنتی صوفی مسلکمون و بالغ مدرن چپ زدمون متمايليم به نفی زندگی.اين جوری ميشه که تا به فکر فقر گلبانوی ايثار ميفتيم ناخودآگاه لعن و نفرين خودمون و بقيه رو برای گلگشتن در کوچه باغ شعر سهراب شروع ميکنيم اما من دارم تو همين وبلاگستان ودر اطرافم ادمايی رو ميبينم که ضمن اينکه درد اجتماع و انسانيت رو دارن زندگی کردن و زنده بودن رو هم بلدن و يا دلشون ميخواد ياد بگيرن.ما و ايران ما امروز بيشتر از هر وقت ديگه احتياج داريم رنگين کمان زندگی رو جايگزين خاکستر مرگ خواهی کنيم.چنين باد!
چه جوري ميشه از بيژن مرتضوي رسيد به سهراب سپهري و از هزار و يک تهمت شرعي و عرفي هم گفت و رسيد به دکتر براهني و دکتر خانلري و بعد به منوچهر هزار خاني و يهو هم از تصوف وفرهنگ ايراني انتقاد کرد و از نهضت فکري ايران هم نوشت و رسيد به عصر مدرن چپ گرايي و.... همه و همه با بيست تا بيست و پنج سطر نوشته ؟ بله که ميشه عسل تلخ خيلي وارده و مي تونه.
ReplyDeleteسلام دوست من...
ReplyDeleteخدایا
همانطور که طبیعت را در اوج ناامیدی از طراوت
به زیباتریت تکامل خود می رسانی
بنده هایت هم که در گردباد نا امیدی و یاس غوطه ور هستند
دریاب
که جز تو امید و نوری نیست...به نظر منم خیلی شعر زیباییه در ضمن اسم وبتم خیلی قشنگه ...موفق باشی منتظرم.
نه جدی ميگم!
ReplyDeleteسلام دوست من! وبلاگ قشنگی داری به منم سر بزن.
ReplyDeleteاين از اون نوشته هاست که احتياج به کلاه از سر برداشتن داره !!!
ReplyDeleteحقايقی در نوشته هات نهفته بود که از نهفته های جامعه ی ايران و فرهنگ کهن آن است
ReplyDeleteمدتها بود دلم می خواست همچين چيزی بنويسم اما حالش نبود .( زبونه هم به گيرايی زبون شما نيست البته برار !!! ) واسه اونايی که نمی دونن زنده گی اولين دشمن ذهنهای سياهه .
ReplyDeleteقسمتی از گفته هاتو قبول دارم.خيلی از بچه ها رفتند جنگ نه برای چنگيدن بلکه برای شهيد شدن . و بعضی ها که زنده موندن هميشه در حسرت شهيد شدن موندن . چون شهادت برای اونها عين زندگی بود.ولی من هم معتقد هستم تا زمانی که فرصت هست بايد زندگی کرد و خيلی شيک هم زندگی کرد و وقتی که پاش بيفته بايد مرگ طلب بود مردن برای کسی که دوسش دار ی برای خاکت برای عقيدت برای.............
ReplyDeleteمی دونی امير ... اگه يه سايه ی آبی هم اين روزا تو ذهنم مونده باشه ... اگه امروز نمی تونم ادم خيلی بدی باشم ... از همون کوچه باغ سهرابه ...
ReplyDeleteپست قبل رو هستم داداش .. روحمو تازه کرد
ReplyDeleteمن وقتی خسته ميشم و مشکلات بهم فشار ميارن شروع ميکنم به نفی زندگی.. تو اون لحظات حوصله جنگيدن رو ندارم درست مثل بچه ای که در انتهای جنگ و جدال با هم بازيش وقتی ميبينه به نتيجه نميرسه ميگه اصلن ديگه باهات قهرم!
ReplyDeleteدر آخر ولی حرف شما متينه..چنين باد!
قفس بارون کابوس پرنده!---->قفس بارون کابوس كبوتر!/اول خوب گوش كن بعدش نقد كن خواهشآ
ReplyDeleteچی بگم والله!
ReplyDeleteامير جان بد دارم باحات حال ميکنم: اين پستت رو نخوندم هنوز يعنی خوندم ها ولی فهميدم از اون متناست که با زر يافت نميشه قالش رو کند. ولی با پست قبليت حال کردم. خدا کنه نوشداروی نوازش نگاه بانو رو زود برسونن و تاریخيش کنن.
ReplyDeleteاينکه گفتی حقارته درسته ! ولی بعضی وقتها يه شرايطی هست که هر چه سعی می کنی به در بسته می خوری و باس صبر کنی که گذشت زمان اون رو بگذرونه هر چند هنوز به سعی و تلاشت ادامه می دی . اما در مورد بيژن مرتضوی صدا و موسيقی اش را دوست دارم ولی هيچ وقت از ديدن کلیپ های ويدئويی وی لذت نمی برم . اما فرهنگ فرد گرايی ... ريشه در گذر ايام داره ... تو عالم ورزش هم همينه ایرانیها در رشته های انفرادی نسبت به گروهی مقامهای بيشتری کسب می کنند .... .
ReplyDeleteچند روزه که دارم به ملت فرانسه و مهاجرانش قبطه می خورم ! پووووووف آنها کجايند و ما کجا !
ReplyDeleteبعضی از پستات اينقدر فکر بر انگيز و پر مغز هست که آدم فوری نتونه در موردش چيزی بگه... عجيبه بارها این آهنگ گوش داده بودم و اصلا متوجه حضور سهراب خودمون توش نشده بودم... اون دسته از تاخت و تازهايی که فرمودی از همه بیشتر نسبت به خود سهراب صورت گرفته از جمله توسط اخوان ثالث که من با خوندن يکی از نقدهاش بر آثار سهراب هنوز کينشو به دل دارم و دلم به خوندن شعراش رضا نميده.... با نظرت کاملا موافقم اصولا ما ايرانی ها ملتی هستيم که تو کارتريج مغزمون خاکستری تعريف نشدهُ يا سياه سياه فکر ميکنيم يا سپيد سپيد.... يا رومی روميم و يا زنگی زنگ...
ReplyDeleteمن همه جوره اين پستت رو قبول دارم.۳-۴ دفعه خوندمش هر دفعه بيشتر از دفعه ی قبل به عمق مطلب پی بردم .
ReplyDeleteحرفت در اين مورد درست. اما فکر کنم در معنی شعر آهنگ بکم دچار اشتباه شدی
ReplyDeleteبکم =يه کم
ReplyDeleteاگه ميگی پاک نکردی حتما پاک نکردی... ولی فوق العاده عجيبه آخه دقيقا قسمتهايی از کامنتم که قابل سانسور بوده حذف شده.. قسمت اولش که انتقاد از کامنت اين آقا يا خانم plz smile to me بود و آخرش که تعريف از نوشته های شما... به هر حال بی خيال بهتره اين سريال رو همينجا تمومش کنيم... خيلی مخلصيم امير خان...فعلا با اجازه...بای
ReplyDeleteآقا فقط به سلامتی تو...!
ReplyDeleteامير جان با اين سانسور کردناتم حال ميکنيم...
ReplyDeleteاوه الان که نگاه ميکنم ميبينم قسمت آخر کامنتم هم سانسور شده.. اون ديگه چرا امير خان؟ بنده به خاطر اون قسمت آخر کامنتم که سانسور شده توضيح ميخوام!
ReplyDeleteای بابا ...دیگه اینجوریام نیست!...سخت نگیر
ReplyDeleteامیر جان سلام وخسته نباشی
ReplyDeleteطبق معمول هر روز می خوانمت و لذت می برم از قلم شیوایت و از آنچه در سر داری .
فقط خواستم یادآوری کنم بهتر است ترانه را با نام ترانه سرا بشناسیم ( استاد ایرج جنتی عطایی ) تا با نام خواننده .
هرچند در این مورد بخصوص هم ترانه سرا را دوست دارم و هم خواننده را .
موفق و پیروز باشی و زندگیت به طراوت بهار و همانطور که خودت گفته ای به رنگارنگی رنگین کمان ... یا علی ...
اينجور ميشه که شريعتی ميگه خدايا چگونه زيستن رو تو به من بياموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت....رمز جاودانگی رو تو مردگی دنبال کردن ؟؟؟؟؟به قول مولانا فائقه :) وقتشه وقتشه...که يه طرح نو در اندازيم .
ReplyDeleteدر مورد بند دو حرف بزنم که نافرم ميره رو اعصاب: ميدونی اين جريان چپ تقريبن روشنفکر غالب از کجا اومدن. البته از نظر آماری. نمونه ش تو ادبيات ما که به شدت تحت تاثير ادبيات جنوب قبل از انقلابه. اين تاثير حتی وقتی هب مکتب اصفهان يا همون گلشيری مابی کشيد باز هم به نوعی شهرستانی بود. حالا چرا روشنفکری شد اين جريان ادبيات جنوب؟ خب چون ما به شدت تحت تاثير علمی بوديم که توسط انگليسيا با خودشون وارد جنوب ايران ميکردن. به خاطر نفت و اين چيزا. خب ما هنوز هم جنوبمون درب و داغونه و به قولی پرولتارياست. حالام تمام شاگردان اين ادبيات برای جايگاه خودشون دارندتلاش ميکنن جايگاه بزرگترانشون رو بالا ميبرند. ميدونم که اختلاف نظر در مورد مثالهايی که زدم زياده ولی اصل قضيه اينه که ميخوام منظورم رو برسونم. اميدوارم تونشته باشم. راستی نميدونم دور و بر شمام هستند کسانی که اميدی رو روشن نگه دارند يا نه؟ ولی دوستانی دور و بر من هستند که کتابهای اولشون و يا کارهای تازه شون ديگه روشنفکری نيست. فقر نيست. و کلن افتادند تو راهی که خيلی حزبی نيست!!! و کلن دارند دردهای شخصی رو درمان ميکنند.
ReplyDeleteراستی سوتفاهم نشه يه وقت منظورم از شهرستانی چيزی بود که نويسنده های بر آمده از شهرهايی خارج از پايتخت هميشه گارد سفت و سختی در مقابل پايتخت ميگرفتند و گاهی هنوز هم ميگيرند که بيشتر دليلش از نظر من به خاطر سطح ثروتهای تقسيم شده ست و گرنه دلايل فرهنگی نداره.
ReplyDeleteسلام اميرم! يه چيزی اينجا نوشته بودم که انگار پريده.... میدونی؟ مشکل اصلی اينه که ما يا اول راه رو گم میکنيم يا آخرش رو. يا يادمون میره داريم برای «زندگي» «مبارزه» میکنيم٬ يا فراموش میکنيم که برای «زندگي» بايد «مبارزه» کرد. به همين خاطره که يه عده توی زندگی غرقن و يه عده توی مبارزه. ما بايد بدونيم که غايت مبارزه همون گلگشت توی کوچه باغ شعر سهراب و رقص نيلوفر روی آبه... يا حق!
ReplyDeleteعلیک سلام سحرخيز جونم.من هم اين آهنگ را دوست می دارم اگرچه من همه آهنگ ها رو اونطور که دلم می خواد و به زندگيم می ياد تفسير می کنم.. (دلت خوش)
ReplyDeleteسلام. در چنين بادش حرفی نيست. در پيدا کردن آدم هایی که رنگین کمان رو دوست دارن بايد تحقيق کرد.
ReplyDeleteاين عنوان پستت محشره!
ReplyDelete......من فکر نمی کنم رنگين کمان زندگی بيشتر از دو رنگ سياه و سفيد داشته باشه!! اگه واقعا رنگين !!!!!!کمانه چرا دوست داشتنی نيست؟؟.... ممنون از حضور پر مهرت در وبلاگم....
تا هميشه مهربان بمان
من جو زده شدم يادم رفت اسممو وارد کنم...
ReplyDeleteنظر قبلی مال منه!! شرمنده!
خوب چنين باد! ما که از خدامونه!
ReplyDeleteآدرسم اينه نه اون!!
ReplyDeleteاونو نزنيا !
ملومه باز حالت دگرگون شدههاااااااااااااااا:d
ReplyDeleteشعرش قشنگ و پر محتواس..ولی آهنگ جالب نداره...
ReplyDelete