Sunday, October 25, 2009

دل نوشت 3

مارکو وارد شهری می شود. در میدانی به مردی بر می خورد. این مرد عمر یا لحظه ای را زندگی می کند که می توانست عمر یا لحظه ی او باشد. مارکو فکر می کند که می توانست به جای آن مرد باشد، اگر در گذشته توقف می کرد یا بر سر چهار راهی، به جای انتخاب راهی که رفته بود، راهی دیگر در جهت مخالف را در پیش می گرفت. اما دیگر او از گذشته ی واقعی یا احتمالی خود دور افتاده و کنار مانده است. دیگر نمی تواند توقف کند، باید به راه خویش ادامه دهد تا به شهری برسد که گذشته ای دیگر یا آینده ای احتمالی در انتظارش است. آینده ای که اکنون زمان حال شخص دیگری است. آینده های تحقق نیافته چیزی جز شاخه هایی از گذشته ی انسان نیستند: شاخه هایی خشکیده


ایتالو کالوینو- شهر های ناپیدا- بهمن رئیسی- کتاب خورشید

4 comments:

  1. salam
    khoshhal misham be man ham sar bezani

    ReplyDelete
  2. من را یاد فیلمی انداخت که موضوعش همین بود. تک ثانیه هایی که سرنوشتها را عوض می کرد

    ReplyDelete
  3. به مارکو سلام برسان!
    بگو دلمان برایش تنگ شده برگردد.
    ملالی نیست جز دوری روی مارکو!
    سلام

    ReplyDelete
  4. چقدر واقعی.,

    ReplyDelete